.

بعضی شب ها می نشینم فکر میکنم به "بودنت"... به تویی که قبل تر ها (4-3 سال پیش) که اینجا نبود بیشتر برایت می نوشتم... می دانی...اصلا مداد و خودکار زبان دلم را بیشتر می فهمند... به خاطر همین است که حرم که می روم، گوشه ی صحن جمهوری، رو به روی مسجد گوهرشاد، کنج دارالحجه و ...که می نشینم دفترچه و خودکارم را در می آورم اصلا با هر که حرف داشته باشم و برایم عزیز باشد می نویسم برایش... از 8 سالگی حرف هایم را تک و توک نوشته ام... بغض هایم را سپرده ام دست کاغذ و رهایشان کرده ام بروند پی کارشان... چرا طفره بروم...اصل کلام این که دلم برایت تنگ شده... یعنی تو که  جایی نرفته ای، دلم برای خودم تنگ شده... گاهی که می نشینم فکر میکنم به قبل تر ها خجالت میکشم که این قدر بد شده ام... هیچکس جز تو نمی تواند گذشته را با الان مقایسه کند... هیچکس جز تو حالم را نمی فهمد...باید "خودم" را از این دنیا پس بگیرم... *** کاش دکتر "ز" امروز سرکلاس از من می پرسید "هایپر آلجزیا" چیه... یعنی واکنش بیش از اندازه به درد پس از تحریک.. یعنی به جایی رسیده باشی که آستانه ی دردت آن قدر پایین آمده باشد که با کوچک ترین تلنگری غم عالم آوار شود روی دلت... با کوچک ترین ضربه ای خراب شوی...خرد شوی... و دیگر حال و انگیزه ای برای بلند شدن نداشته باشی... بد شده ام خیلی بد. فقط تو می فهمی... تویی که سال هاست نگاهم می کنی... و نمی دانم چ ق د ر خواستی دستم را بگیری و نگذاشته ام... راه را نشانم داده ای و زده ام به بیراهه... نمی دانم چقدر خواسته ای لبخند بزنی از بودنم و جایی برایش نگذاشته ام... سخت است بگویم "ب ب خ ش. " وقتی هنوز آن قدر ها آدم نشده ام که توبه هایم انگیزه ای باشند برای بلند شدن... ... پ.ن: این پست برای خودم بود...
۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۷:۱۵
غـ ـزالــ
اگر گاهی حوصله ی "بودن" هیچ چیز را نداری، الا "تنهایی" ، و همان گاه همزمان دلت می خواهد کسی باشد تا بهش بگویی دلت می خواهد تنها باشی و هیچ چیزی مزاحم حال و روزت نشود! خودت را گول نزن! دقیقا حوصله ات از تنهایی سر رفته و داری "فرا فکنی مثبت" میکنی! از ما گفتن بود! نگی نگفتی! پ.ن: 1. بنده عمیقا به این نتیجه رسیده ام که اینجا به هیچ وجه نمی توانم راحت بنویسم! حتی اگر مجازی و با اسم مستعار باشم. وقتی سایه ی "من" می افتد روی هر جمله ی اینجا، یعنی نمی توانم خودسانسوری نکنم و خودم باشم! این چه زندگی ایه؟؟؟؟ 2. دلم بهانه گیر شده ... چیزهای متفاوت می خواهد ...
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۳:۱۹
غـ ـزالــ
وقتی داشت می آمد، هیچکس نیامد کمک مادرش...   هیچ کدام از "همسایه ها" !   جرم خدیجه(س) این بود که همراه "رحمه للعالمین(ص)" شده بود. خواست رحمت را بگستراند در زمین.   خدا از بهشت فرستاده هایش را فرستاد برایش...   وقتی آمد، زمین برای دلش تنگ بود...زود رفت...   پدرش خواست راه امتش را به خدا نزدیک تر کند،    "همسایه ها" جواب رسالتش را با ناسزا و خاک و خاکستر دادند.   مادرِ پدرش شد و باز هم دعایش برای "همسایه ها" بود.   همان "همسایه ها" که بعد ها راه را بر حسین(ع) بستند...   همان ها که یک عمر حرف بعد از نمازش برایشان "الجار ثم الدار" بود...   نکند  از همان همسایه ها باشم برای پسرش(عج)؟ باید حواسم به همسایه هایم باشد...   حواسم به سایه هایی که روی دلم می افتند باشد...   *** "مادر"   یادت می دهد راه بروی، زمین که خوردی اشک هایت را پاک می کند، یادت می دهد حرف بزنی،صدایش کنی.   خدا بال های فرشته هایش را پهن کرده زیر پایش..و تمام عمر دعایش پشت سرت هست...   "او" مادر تمام عالم است...یادت می دهد چه راه هایی را نباید بروی، حواسش به زمین خوردن هایت هست،   دستت را میگیرد تا بلند شوی...   گره های بغضت یادش نمی رود...حواسش هست بعضی درها را نزنی، بعضی راه ها را نروی،   بعضی حرف ها را نگویی.حواسش به زخم های روحت هم هست.   فقط کافی ست صدایش کنی.یک عمر مادری می کند برایت...   *** پ.ن: 1. امروز روز تو هم هست، روز تویی که بعدها مادر می شوی. یک عمر صبر و عشق و دلواپسی ات مبارک... 2. عیدتون مبارک.
۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۸:۱۷
غـ ـزالــ
یادم می‌آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان‌های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می‌کردند. اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بد بود و با این که سعی کرده بودند زخم‌هایش را ببندند، خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی‌یکی به اتاق عمل می‌بردیم و منتظر می‌ماندیم عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده‌اش کنم. من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد چادرم را در بیاورم تا راحت‌تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می‌شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم،مجروح که چند دقیقه‌ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده گفت: من دارم می‌روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می‌رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد...از : وبلاگ من و چادرم، خاطره ها.پ.ن:دلم میخواهد یک عالمه حرف اینجا بنویسم که شاید جایش اینجا نیست...دلم نمی خواهد کسی بخواندش...فکر کند بهش...قضاوت کند...توصیه ای داشته باشد برایش...الان دقیقا دلم یک نفر را میخواهد که چند دقیقه ای بنشینیم، به قدر سرد شدن یک فنجان چای* از دغدغه های مشترک حرف بزنیم...نمی دانم چرا اینجا دغدغه های هیچکس با دلم اشتراک ندارد...بعضی جمله ها را گاهی زیر پوستت لمس می کنیامروز یک جا نوشتم:تنهایی این نیست که کسی اطرافت نباشد،تنها ترین آدم ها دور و برشان شلوغ و دل شان خلوت است...این که کسی نباشد حرفت را بفهمدتنهایی...خیلی تنهایی...زیر نویس:*: کسانی که از نزدیک می شناسند ام، می دانند که اصلا اهل چای نیستم.حتی برای صبحانه.نوشتم چای ، شاید چون:و چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبی ستبرای با تو نشستن بهانه ی خوبی ست!
۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۴۰
غـ ـزالــ
بگذار لااقل اینجا خودم باشمدلم رابه خاطر برداشت غلط توسانسور نکنم.تو از کجا فهمیدی خدا در زندگی ام کمرنگ شده که این ها را می نویسم؟اصلا آفرین!کشف جدید مبارک!ولی بگذار خودم باشم و خلوص سنجت را اینجا به کار نینداز!***میخواهم خودم باشم...بلند بلند بخندم...آرام بغض کنم...و بعضی شب ها بالشم خیس شود...حرفی هست؟پ.ن:من اگر یه روز دلم بگیره کجا باید ینویسم؟؟؟
۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۲ ، ۲۰:۴۱
غـ ـزالــ
تنهایی چیزهای زیادی را به انسان می آموزداما تو نروبگذار نادان بمانم*الان درست دلم می خواهد قدم بزنم و تند تند این جمله را تکرار کنم.برای نیمکت های تنهای پارک...برای شکوفه های غمگین و سرخوشی که می افتند رویش...دلم میخواهد بلند بلند تکرارش کنم و نفسش بکشمحتی اگر چیزی برای از دست دادن نداشته باشمحتی اگر همه ی دوست داشتنی هایم کنار دستم باشند،دیوانه دیوانه ست دیگر!دلتنگی هم که دیگر لااقل تو یکی می دانی زمان و مکان نمیشناسد!(این ور و آن ور را نگاه نکن!درست با خود تو ام!)کسی بغض را می شناسد؟نهخب من هم نمی شناختمش...مال بد بودگذاشتنش بیخ ریش ما!بعد آمدیم ثابت کنیم ما صاحبش نیستیم،شاهد نداشتیمتنها شکسته بود...تنهایی دویده بود در رگ هایم و تند تند خودش را رسانده بود به گلویمدرست همان جا که رگ گردنم هست، و لابد خدایم هم...دلم می خواهد فردا که لکچر زبان دارم همین ها را برای استاد ارائه دهم!نه اینکه بخواهم توضیح دهم دیابت چیست و ...دلم میخواهد فردا که با دکتر "ز" کلاس داریم خودم بروم موضوع گروه مان را ارائه دهمبروم بگویم این سیستیک فایبروزیکی که تو میگویی هم ریشه اش را بگردی همین است!خلاصه که این روزها زده به سرم!ساحل بهاری را ندیده ام!روی شن هایش چیزی ننوشته ام!شاید وقتی نباشد!شاید بغضم متاستاز داده باشد و دیگر قابل درمان نباشد و بگویند شما آخر خطی.بعد تو می شوی وبال گردنم...پ.ن:*: شعر از ناظم حکمت1. خودم هم نفهمیدم چی نوشتم.فکر نکن تو می فهمی! 2. این جا یه عکس از اکیپ مون تو دانشگاه گذاشته بودم محض یادآوری روزهای خوش!از این عکس های قهر با دوربین!پشت به دوربین!والا مشکل شرعی نداشت ولی آیات عظام گیر دادن!منم برش داشتم!
۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۰۴
غـ ـزالــ
من هیچوقت اجازه ندادم کسی اسمم را نصفه-نیمه صدا بزند هیچوقت دلم نخواسته اسمم چیز دیگری باشد، اصلا همین که گاهی که سردم می شود از صاحب اسمم بخواهم چادرش را بیندازد روی دلم... کافی ست... سید نبوده ام، تو ولی مادری کرده ای برایم... کم نیست... ایمان نازک بلوری ام دارد یخ می زند سردش است... چادرت جا دارد؟  ***این جاحرفی از بغض مادر نیست...سنی نشین اند...هرگز جدا ز ماتم مادر نمی شویم...هرچقدر هم حرف از برادری باشدحرف از تقیه باشدته ته دلت نمیتوانی دوستشان داشته باشینمیتوانی حس کنی برادرید...در حق مادر(س) هم برادری کردن نه؟...اینجابغضم بیشتر درد می گیرد....یعنی اگر پیامبرمزد رسالتش را از امتش نمی خواست،دیگر چه می کردند؟...پ.ن:به دادش نرسیدند،هیچ کدام از همسایه هایی که یک عمر برایشان دعای "الجار ثم الدار" کرده بود....یعنیدیدن دست های بسته سخت تر بود،یا نگاه بغض آلود زینب(س)؟زینب...توچی کشیدی....دست بسته...آتش...در....مادر...در...مادر...محراب...سلام بی تشهد...فرق ماه...نیزه...قرآن...سر...برادر...سر...برادر.......طاقت داری بگویم؟.......
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۳۶
غـ ـزالــ
امروز بیستم فروردین... روز هنر انقلاب اسلامی، روز شهادت شهید آوینی... آوینی ها خیلی کم اند این روزها.. آن قدر که گاهی نفس مان میگیرد در هنر بی دین...و دین بدون هنر... دلتنگ ام... دلتنگ سرزمینی که هیچوقت ندیدمش و خاکی که هیچ وقت نبوییدمش... *** سلام  راوی مجنون،سلام راوی خون نگاه کن! که نگاهت غزل غزل مضمون تو در مسیر خدا در میان خوف و رجا نشسته روی لبانت تبسمی محزون به اعتقاد تو سیاره رنج می خواهد جهان چه فایده لبریز باشد از قارون جهان برای تو زندان،برای تو انگور جهان دسیسهء هارون و نقشهء مآمون درون من برهوتی است از حقیقت دور از این سراب مجازی مرا ببر بیرون چگونه طاقت ماندن؟ مرا ببر با خود از این زمانه به فردای دیگری ،اکنون نگاه کن! که نگاهت روایت فتح است سپاه چشم تو کرده است فکه را مجنون به سمت عشق پریدی خدانگهدارت تو مرتضا یی و دستان مرتضی یارت... "سید حمید رضا برقعی"  پ.ن: چقدر فاصله ست از فکر من تا عمل تو؟ چقدر فاصله ست از دغدغه های من تا دغدغه های تو...؟ ...
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۲ ، ۱۰:۳۵
غـ ـزالــ
خدایا لازم است بگویم اگر دستم را نگیری زمین خوردنم اصلا دور نیست؟ می شود مواظب ایمان لب پرتگاهم باشی؟ ... *** دلم برایت تنگ شده است... گاهی باید سرت را بگذاری روی نخ های زلال چادرت... که به خدا وصل اند دلتنگتم... دلتنگ تویی که این سال ها با من آمده ای...ایستاده ای...بلند تر شده ای... شاید چند متر پارچه آن قدرها هم ارزشمند نباشد، اما وقتی صحن های حرم خورشید هشتم را پا به پای تو آمده باشد، بغض کرده باشد...شکسته باشد... ... این روزها که نزدیکی و دوری... این روزها که صبح ها جلوی آینه مرتب میشوی، از مسخره کردن استاد ناراحت نمیشوی، لبخند می زنی و ارائه را ادامه می دهی، این روزها که برایم نشانه ی یک اعتقاد سپیدی... کمی هوایم را داشته باش... تو میراث مادری(س)...ضمیمه ی اسمم... هر چه باشد نخ هایت هنوز به خدا وصل است... پ.ن: این جا نبض یک پست می زند...که در گلو خفه شد. شاید حکمتش را خدا بداند که هرچه کردم ثبت نشد. باشد!قبول! * خدایا "حجاب رفتاری" را برایم درونی کن... خودم اراده اش را ندارم!مثل هزار کار دیگر! شاید جای این حرف ها فقط در دفتر شخصی ام باشد اما صلاح کار کجا و من خراب کجا؟
۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۱ ، ۲۰:۴۵
غـ ـزالــ
اولین ها را همیشه خوب یادم می ماند این بار ولی هرچه فکر میکنم یادم نمی آید اولین بار کجا بود، اولین بار کجا اسمت را شنیدم، کجا سپرده شدی به حافظه ی کوتاه مدت ام...؟هان؟ برای تو اما، اولین بارمان کنار حرارت بخاری بود و محرم 88...یادت است؟ زمستان بود و اعداد بی رحم ریاضی که من و تو را کنار هم نشاند...این جایش را خوب یادت است... همان وقت ها بود که در حافظه ی بلند مدت ام حک شدی... و بعد داستان "تک بخشی ها"یت را... که بغضم را خرد کرد، بیشتر حس کردم فهمیدنت را... فهمیدنم را... یا آن وقت ها که بهت گفتم دلخورم و گفتی چیزی مثل خوره دارد دلت را میخورد...نگذار دلت کوچک شود! همان وقت بود که فهمیدم زبان دلم را یاد گرفته ای...و این از هرکسی بر نمی آید... و چقدر خوب یادم است اولین باری را که کشف کردم چقدر من و تو به هم شبیه ایم! هم اسم و همزاد روزهای من... آخرین قرار مان باهم، خاک های نرم طلاییه بود... قرار بود من باشم...تو باشی... و تلخ ترین کلمه ای که الان می توانم بنویسم... : "نشد!" و حالا تو داری می روی... جایی زلال تر... همان جایی که سال ها آرزویش را داشته ام... نقطه ضعف دلم... جای آدم حسابی ها... می دانی فاطمه...هر بار بغضم تیر می کشد وقتی گذرنامه ام را توی کتابخانه ام می بینم... دلم نه لیاقت جنوب را داشت، و نه لیاقت بین الحرمین را... حلالت نمی کنم اگر، من را... دلم را در چمدانت جای ندهی... ... پ.ن: 1. "دوست" هم تک بخشی است...اما، اگر اضافه اش کنی به یک شناسه و بعد جزو دارایی هایت حسابش کنی...هزاربخشی می شود... "دوست""ت""دارم"... حالا که داری می روی جایی که من هیچوقت لیاقت اش را نداشته ام، بیش تر ... 2. آه...(این دریغ و حسرت همیشگی...)
۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۱ ، ۲۱:۲۹
غـ ـزالــ