.

امسال هم کنج همان مسجد زانوهایم را بغل گرفتم.خیره شدم به تاریکی شب و رحمت سیالی که حس میکردم.امسال هم همان جا سرم را انداختم پایین، امسال هم یادم آمد هیچ وقت بنده "ات" نبوده ام. مثل همه ی وقت هایی که بعد از بسم الله و صلوات اول دعاهایم خواسته ام دستم را رها نکنی، مثل همه وقت هایی که خواسته ام به بنده هایت واگذارم نکنی،مثل همه ی روزهایی که گفته ام : "اللَّهُمَّ اجْعَلْ عَوَاقِبِ أُمُورِنَا خیرا . . . " بغض کردم. امسال هم کنج همان مسجد تمام بغضم را ریختم به پای روزی که علی(ع) تمام بغض هایش را برد برای چاه، و یعنی در این دنیا حتی یک نفر نبود...؟ شاید دلم را گذاشته ام لای صفحات تقویم فاطمیه...که هرکجا و هرچه میشود، به یاد غربت مادر(س) بغضم میشکند.. اگر طاقتش را داری با این ها جمله بساز، من که... : در ، دیوار، مزد رسالت، دست های بسته، دست های بسته... دست های بسته... خدایا بال هایم که هیچ، دست هایم هم بسته ست آن قدر گناه هایم زیاد شده است که دیگر جایی نمانده... زمینم زدند، همه ی طناب هایی که فکر میکردم برای نجات اند. فقط کاش این توبه ها بوی "بلند شدن" بدهند... ه م ی ن . . . .خدای این روزهای ماه...می شود به حرف فرشته هایت گوش ندهی؟می شود وقتی تمام  راه هایی که نباید می رفتم را برایت دانه دانه شمردند باور نکنی؟می شود هنوز سهمی از لبخند نورانی ات داشته باشم؟می شود امسال که تقدیرم را ورق می زنی،دغدغه های دلم را بکشانی سمت خودت؟؟...من این روزها شاهرگ بغضم را بریده اند انگارخیس اند تمام لحظه هایم.تو خوب می فهمی.پ.ن:سرش را پایین انداخت و با انگشت هایش ور رفت.گفت: چکار کردی؟؟چشم هایش که خیس شدانگار تمام شده بود...
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۴۴
غـ ـزالــ
اصلا پای دل من گیر می کند.همه جا.مثل دیروز که هزار جا پایم گیر کرد و نزدیک بود بخورم زمین...پیاده روی را دوست ندارم.مال وقت هایی ست که حالم بد است.مال وقت هایی ست که نمی دانم از کدام راه به خانه رسیده ام و سرم را که بلند می کنم رسیده ام سر کوچه ی "نسترن"دلخوری...و چیزی دارد مثل خوره دل و روحت را می خورد...دل و روح من را هم.می خورد و من نگاه می کنم تو از من دور تر شده ای...نگاه می کنم و خودکار از دستم می افتد و کاغذ مچاله می شود.و نبض ش می ایستد.کاغذ مچاله می شود و میخواهد برود سطل آشغال که یکهو یادم می افتد اولش "صلوات" دارد و "یا تطمئن القلوب" و چند اسم مقدس فیروزه ای دیگر لابه لای سطرهایش گیر کرده اند.بعد با احترام می گذارمش گوشه ی تخت و مچاله می شوم در خودم.به گره ی غم بدخیم جا شده در گلویت فکر میکنم و دانه ی آخر دستمال کاغذی را می اندازم سطل آشغال.به پارچه ی سبز روی "دخیل عشق" فکر می کنم و اینکه چند بار دیگر از ظهر به سرم زده راهم را بگیرم و بیایم سمت تو.بیایم سمتی که هزار بار حداقل به آن جا رسیده ای.بیایم بایستم و بعد ببینم هستی یا ...بعد دوباره برگردم.برگردم و مثل دیروز یادم نیاید از کدام مسیر رسیده ام خانه.یادم نیاید به آن خانمی که آدرس عابربانک بانک ملی را خواست یادم رفته بگویم چند قدم پایین تر است.یادم نیاید از خیابان که رد می شدم،به راننده ی مکعب مستطیل آهنی ای که بعد از صدای ترمز و بوق کشدارش گفت "حواست کجاست" چی گفتم.یادم نیاید جلوی پلاک 7 که رسیدم  مادرم که داشت می رفت مسجد درباره قوری چای روی گاز چی گفت....ولی خوب یادم است سطر به سطر این پستم در ذهنم تکرار می شد.من بلد نیستم حالت را خوب کنم.فقط می توانم دستت را بگیرم و ببرم گوشه ی صحن قدس...اصلا حالا که فکر می کنم این را هم نمی توانم.من به هیچ "دردی" نمیخورم.این درد ها هستند که...اصلن من هیچ جیز ندارم بگویم.هیچ چیز.لال شده اند تمام کلمه هایم...من با شکسته هایت چکار....؟:((پ.ن:1.این حرف ها را گفتم صرفا محض اینکه لال از دنیا نرفته باشم.هزار بار سر نوشتن و ننوشتن شان اینجا با خودم کلنجار رفتم.2. پارسال هم گفتم این جا.کریم که باشد...حتی اجازه نمی دهد تو بخواهی...امشب دلت را می سپارم دست پنجره های غریب بقیع...دست تکه پارچه های سبز و دست هایی که امشب دخیل می شوند به پنجره هایش...از من هیچ کاری بر نیامده هیچوقت.....3. عید تان مبارک.
۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۰۶
غـ ـزالــ
خب میدانی، واقعیت این است که اینجا هر حرفی را نمیشود زد، هر اعترافی را نمیتوان کرد. بعضی اعتراف ها فقط باید بماند کنج دلت ، خاک می گیرد ... کهنه می شود اما جایش همان جاست فقط. اعتراف های نوع دوم اما مال آن دفتر سیمی  است. مال کاغذ های کاهی اش که وقتی خیس میشود بوی خاک باران خورده می دهد... بعضی اعتراف ها اما سنگین اند برای دل، و جایی برای شان پیدا نکرده ام. بعضی اعتراف ها، سنگین تر از شانه های "یک مشت بغض کال..." اند ، به سنگینی نگاه خواننده هایش... اما، من اعتراف میکنم دلتنگم. دلتنگ خود قبلی ام.دلتنگ روزهای قبلی ام که بر نمی گردند. دلتنگ آدم های قبلی زندگی ام. که هنوز هم هستند اما ... خود قبلی ام را دوست نداشتم، حالایم را اما بیشتر دوست ندارم، قبل تر ها همه چیز دوست داشتنی تر بود... حتی بغض های آن موقع ها... زلال بود لااقل. من اعتراف میکنم ذره ای به آن چه دنبالش بوده ام هم نزدیک نشدم... اعتراف میکنم مدت هاست "سعی" کرده ام منطق محض باشم. هنوز هم اما ، خیلی چیزها سر ذوقم می آورد، یک بیت ناب، و یک عالمه چیز دیگر که گفتنش اینجا به صلاح دلم نیست! من اعتراف میکنم قرار بود آدم باشم. و حتی تلاشی برایش نکردم.. من اعتراف میکنم سر قولی که به "او" داده ام نمانده ام، اعتراف میکنم عصر های جمعه جایی قدم های مرا کم دارد. و سنگی که برای من فقط یک سنگ قبر نیست ... من اعتراف میکنم کسی جای خالی تو را برایم پر نکرد... هیچکس... این روزها دلتنگ تر از روزهای پیشم...خیلی بیشتر... از پا افتاده امقوت می دهی به قدم هایم؟!! مسافر مقصد تو راهش نزدیک است من از کدام راه رفته ام پس؟! ... کلافه ام... خدای این روز های ماه...سر کلاف دلم را برایم پیدا میکنی؟ باید باز کنم تک تک گره هایش را تک تک وابستگی هایش را... پیله ای که دور خودم تنیدم را باید باز کنم. هیچ پروانه ازش بیرون نمی آید. باید خودم را از این دنیا پس بگیرم... دیروز که دریا دلش آرام نمیگرفت و موج هایش را می کوبید به صخره ها، همان جا بود که خیره شدم به بی قراری آب و هرچه فکر کردم دلیل واضحی برای بغضی که در گلویم با هر نفس بالا و پایین میرفت پیدا نکردم... نفهمیدم چرا این قدر تلخ شد ذره ذره. از کی به وجود آمد؟ از کی این قدر بزرگ شد؟ از کی دیگر گریه نشد؟... نفهمیدم .. حالا هم... ... خدای این روز های پر از تلاطم سر به راه می شوم قول می دهم نه از آن قول ها که هنوز جوهرشان روی دفترم خشک نشده بود زدم زیرشان... قول می دهم از آن قول هایی که رو به روی گلدسته های مسجد گوهرشاد... ... :(...
۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۲ ، ۲۱:۳۶
غـ ـزالــ
سلام.هنوز دو تا امتحان دیگه دارم :)این جور دانشجوهای پر تلاشی هستیم ما!!یه عالمه حرف دارم ولی خب وقت...  برمیگردم،
۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۲ ، ۱۱:۳۱
غـ ـزالــ
روسری مشکی به صورتت نمی آید. مشکی فقط باید برای عزای امام حسین باشد و بغض فاطمیه... از وقتی شناخته امت،چند بار لباس مشکی تنت دیده باشم خوب است؟؟چند بار؟از روزگار باید پرسید.... که عزیزترین هایت را از کنارت می برد و داغی عمیق میگذارد بر دلت... و زخمی بر روحت. آن وقت بغض های کاشته شده بر گلویت بیشتر رسوب می شوند و هربار با عکسی...جمله ای و اسمی دوباره زخم ها سر باز می کنند... تسلیت میگم عزیزدلم... خدا غریق رحمت شان کند انشالله...هرچند می دانم تسلیت، تسلی این غم نمی شود...پس تسلیت به چه کار می آید؟... انا لله و انا الیه راجعون...پ.ن:1. اگر دوست داشتید یه فاتحه بخونید.برای پدربزرگ دوستم الهام. 2.کی میاد افطاری بدیم؟(کلیک کنید)
۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۲ ، ۰۶:۲۰
غـ ـزالــ
نه این که حرفی نباشد،نه این که مثل خیلی وقت ها یکهو وسط خیابان بغض گلویم را نگیرد،نه اینکه وقتی کتاب و جزوه را باز میکنم دلم نخواهد برایت بنویسم...نه...فقط...وقتی کلمات از در و دیوار دلت بالا می روند،وفتی جلوی خودت را می گیری،بغضت را خفه میکنی، زخم های دلت را می پوشانیخودت را ملزم به "رعایت" کرده ای.و بعد گذر زمان همراه با خودش روحت را هم فرسایش می دهد...این کلمه ها سنگین اند برای دلت.انگار چیزی دارد قفسه سینه ات را خرد می کند...بین بگم و نگم ها گیر میافتی...اماوقتی گره از بغض و زبانت باز کردی...وقتی گفتی و گفتی و گفتیو انگار نه انگار...خراب می شوی...فرو می ریزی...اصلا انگار که از اول نبوده ای.این "انگار نه انگار" نه اینکه لزوما به معنای این باشد که طرف مقابل بی توجه رد شده،ولی به این معنی هست که به این نتیجه رسانده ات که ارزش گفتن نداشت.....نه این که حرفی نداشته باشم،نه این که بغض گلویم را نگرفته باشد نه این که دلم نخواسته باشدتفقطاز حرف های معمولی معمولیخسته شده ام..دلزده بودم از حرف زدن و شاید هستم...نه به این مضمون که تو را یادم رفته است...حسم را میفهمیوقتی چیز با ارزشت را گذاشته باشی یک جای مطمئنبعد چند وقت بعد برگردی ببینی چندان هم مطمئن نبود...حالا دلم،آرام نمی گیرد از فکرش....پ.ن:یک عالمه که نه...اما به قدر دو-سه جمله حرف دارم با تو...قرار بود جایش در این پست باشد، امانشد...بعد نوشت:خدایا دلخوشی های کوچک و بزرگم را می سپارم دست خودت.روی زمین تکیه گاهشان امن نیست...سردشان می شود...بید نیستند ولی خوب به این بادها می لرزند...شانه های من کم تاب تر از این صحبت هاست...
۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۲ ، ۲۱:۰۰
غـ ـزالــ
شب تولد شماست و من دستم خالی ست...خیلی خالی... چیزی ندارم برای هدیه. حرفی ندارم برای گفتن... کاری نکرده ام برای استناد کردن هر وقت اسمتان آمده سرم را انداخته ام پایین... و حس دلهره عجیبی امشب دارم... با دست های خالی... ... پ.ن: ماه رمضان بدون برنامه "ماه خدا" کمی برایم غریبه ست... اینجا را بخوانید: "فرزاد جمشیدی از تلویزیون خداحافظی کرد"
۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۲ ، ۱۴:۲۳
غـ ـزالــ
این روزهای پریشان احوال مرا   فقط تو می توانی سامان بخشی...   تویی که از همان روز که علم لشگر خدا   زمین افتاد   از همان دم که پای حسین(ع) لرزید...   از همان دم که مشک روی خاک افتاد...و دست هایت.....   قرار شد دست گیر تمام زمین خورده های عالم باشی...   وهابی ملعون چه می فهمد عظمت عکس بالا را   قطعا نمی تواند بفهمد بغض نشسته بر گلوی یک بچه شیعه را.   وقتی پرچم برادر نصب بر گنبد خواهر شد...   اگر عباس(ع) بود....   کسی   جرئت نزدیک شدن به   خیمه های حسین(ع) را...   دلم طاقت نمی آورد شب عید این ها را بنویسم...   اما   با بغض رسوب کرده در گلو چه می توان کرد؟   پ.ن: اعیاد مبارک...
۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۱۸
غـ ـزالــ
حس خوبی نیست، اینکه دست که به کیبورد می بری هرچه بخواهی بنویسی، نتوانی. یادت باشد که همه و همه را قبلا گفته ای... این یعنی تو سر همان نقطه ی قبلی ایستاده ای...متوقف شده ای و جلوتر نرفته ای که حالا حرف جدیدی نداری... وقتی هنوز به جایی نرسیده ای "توقف" اصلا چیز خوبی نیست... *** دلم می خواهد بنویسم... از "او" که جان باز بودن جلیلی را به سخره گرفت، از کسی که گفت در مظلوم بودن اصول گراها همین بس که "علی مطهری" خودش را یک اصول گرا می داند. دلم می خواهد بنویسم از "سید حسن خمینی" و "زهرا مصطفوی" که خیال کرده اند انقلاب ارثی است! و چون حتما بهشان ارث رسیده حالا حق هر حرفی را دارند. مطمئنید همه ی تان سنگ انقلاب را به سینه می زنید؟؟؟؟ دلم میخواهد بنویسم از "زنده باد بهار" مشایی که نمی دانم چرا تازگی ها یادش افتاده زیر سایه سار ولایت فقیه به کسی نباید ظلم شود! رد صلاحیتش را برابر با  ظلمی انکار نا پذیر می داند! باید بنویسم از کسی که گفت این دفعه نوبت بقیه ست که به نفع من کنار بروند! آفرین!درست آمدی!اینجا همان مهدکودکی ست که فکر می کردی! دلم میخواهد خیلی حرف های دیگر را بنویسم که جایش اینجا نیست! فقط دارم فکر میکنم "او" چقدر خون دل می خورد این روزها... دلبسته ی مولای خراسانی خویشم... همین... پ.ن: اگر خبرها را نخوانده اید بایک سرچ ساده به جواب تان در مورد حرف های این پست می رسید. (گاهی خبرها را که میخوانم می گویم خدمت یا قدرت؟؟مسئله این است!)
۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۵۳
غـ ـزالــ
بعضی روزها باید برگردی عقب را نگاه کنی، "خودت" را مو به مو تجزیه تحلیل کنی، و بعد فکر می کنی خودِ قبلی ات را دوست نداشتی، حالا اما این روی بودنت را بیشتر دوست نداری... و این یعنی اشتباه آمده ای... خیلی... نه طاقت برگشتن داری و نه حال و انگیزه ی ادامه دادن.. ... *** پ.ن1: تو وبلاگ قبلی یه بار این وصیت رو کرده بودم. این جا هم می نویسم: از من به شما وصیت: بعد از مرگ روی قبرم فقط بنویسید او دوست داشت "آدم" شود... پ.ن2: این دلخوری عمیقی که افتاده به جان دلت...و مسبب اش منم، مرهم ندارد؟... جانِ من بگو چه کار کنم؟باورم داری اصلا؟ از فکر اینکه جوابت "نه" باشد، م ن . . . . پ.ن 3: بزرگواری می گفت به خاطر 2 ماه انتخابات آخرت تان را ندهید... چقدر خوب می گفت. خدایا...کمک کن هر کس لیاقت این منصب را دارد، کسی که دلش برای این مردم می تپد فقط راهی پاستور شود! کسی که اخلاق را در وادی تبلیغات رعایت نمی کند، از تخریب رقیب برای اثبات خودش استفاده می کند ، یعنی ضعیف است...خیلی ضعیف. یعنی شانه هایش تاب این امانت را نمی آورد...اصلح نیست. حواست باشد! پ.ن4: از هر طرف که جمع و جور میکنم، کلی درس نخوانده هست و مقدار زیادی VOICE برگردونده نشده استاد. خدایا عاقبت این ترم رو به خیر بگردان! :)) پ.ن5: دارم فکر میکنم اگر بخواهم همچنان این قدر از احساسم استفاده کنم، چقدر دیگر می توانم در زندگی ام سر پا بایستم؟ چقدر دیگر توان زمین خوردن و دوباره بلند شدن را دارم؟ پ.ن6: حرف خاصی نداشتم. این پست را فقط به احترام کسی نوشتم که هنوز سایه اش روی فصل سکوت این خانه افتاده.از همسایه های قدیمی... پایان:(وقتی دغدغه هایت را می نویسی و بعد یک نفس عمیق می کشی حس خوبی بهت دست می دهد...امتحان کن!)
۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۱:۳۹
غـ ـزالــ