.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۵۵
غـ ـزالــ
چند وقتی ست تند تند و پشت سر هم قورت می دهم بغض هایم را. بی وقفه و بی درنگ. بعد انگار در یکی از شریان های قلبم گیر می کنند. نمی گذارند هموگلوبین ها به اندازه کافی  با خودشان O2 ببرند سمت ریه هایم. و این یعنی نفس هایم سر جای شان نیستند. نیستند. مهم است؟ نه لابد. نفس هایم گیر کرده... لا به لای حرف هایی که... بگذار بنویسم آفـتابـــــــ گـردان* بگذار بنویسم. نگذار این حرف ها خفه ام کنند... دل گیرم...و دلم گیرِ واژه هایی که... بعضی حرف ها واگیر دارد... برای همیشه واگیر دارد. هیچ مصونیتی هم در برابرشان نیست.هیچ مصونیتی نیست ،بار اول که با خواندنشان به بغض مبتلا شدی بار دومی در کار نباشد... حتی کاری از دست اینترلوکین ها هم بر نمی آید... تنها راهش این است که هیچ وقت سراغشان نروی. من اما هر از چندگاهی دلم تنگ می شود.تنگِ تنگ... می خواهم برگردم. می خواهم برگردم. کاش می شد برگردم ... به سال های پیش... بمانم همان روزها... سرم را هم بلند نکنم. هی.... کجای این روزهایی؟؟... چرا هرچه می گردم...هرچه می گردم کمتر پیدایت میکنم؟ تو را به خدایت جواب بده... پ.ن: * آفـتابـــــــ گـردان* همیشه می گوید این حرف ها را نباید بزنم. این کارها را با دلم نکنم. می گوید پاشیدنشان در محیط مجازی کار خوبی نیست. من بلد نیستم آفتابگردان جان. من این حرف ها را کجا ببرم؟؟؟
۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۰۸
غـ ـزالــ
امام صادق(ع):همان گونه که از دشمنان حذر می کنید، از هوس های تان حذر کنید.زیرا برای مردمان دشمنی بدتر از هوس های شان و سخنان یاوه و بیهوده نیست.(اصول کافی،جلد2/ص 335)تسلیت...پ.ن1:آدم باید حتما حرفی داشته باشد که بیاید قسمت ارسال مطلب وبلاگش؟اگر حرف هایش نیامدند روی دکمه های کیبورد چی؟اگر فکر کرد با حرف زدن دارد بی فایده ترین کار ممکن را می کند چی؟اگر نخواست -نتوانست- بعضی حرف ها را بزند چی؟باز هم باید بیاید خط به خط بغض ردیف کند و برود و تهش هم که فکر کند، احساس یاس فلسفس مزمن و حس عذاب وجدان توام با آن یقه اش را بگیرد؟مدت هاست دارم فکر میکنم...دارم فکر میکنم..." من دوست دارم از این بغض های نفسگیر به جایی برسم..."حرف تو بود سمانه...یادته؟رسیدی؟به جایی رسیدی؟این جایی که من بهش رسیدم فقط و فقط یه چیزش خوبه......هی...پ.ن2: امشب داشتم فکر میکردم چه بد که کسی نیست گاهی گوشم را بپیچاند!
۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۳۸
غـ ـزالــ
آخرین دختر یک خانواده ی 6 نفره که باشی،بیشتر دلت پدرت را "میخواهد".شاید هیچوقت نشده به پدرم بگویم دوستش دارم.شاید هیچوقت رویم نشده رو در رو روزش را تبریک بگویم،هیچوقت رویم نشده عذرخواهی کنم از اشتباهم،اما جایی در قلبم تیر می کشد وقتی چروک های کنار چشم های سبزش را می شمارمدختر که باشی، آغوش مردانه ی پدرت را با دنیا عوض نمیکنی،نگرانی هایش دلت را می لرزاند.خیس شدن چشم هایت دنیایت را خراب می کند...من همیشه اما لجباز بوده ام.همیشه ی همیشه.هنوز یادم نرفته بعد از کنکور زمان انتخاب رشته که شد چقدر بحث مان بالا گرفت.هنوز یادم نرفته که سفت و سخت انتخاب پدر مهربانم پزشکی بود و انتخاب من روانشناسی بالینی.گفتم اصلن دانشگاه نمی روم.نشست رو به رویم و گفت شاید چند سال دیگر اصلن نباشم که بخواهم موفقیتت را ببینم.اما ...یک لایه ی نازک ابر نشست گوشه ی چشم هایش و من شکستم.شکستم و رفتم کیلومترها دورتر از پنجره ی اتاقم ،تمام وابستگی ها و دلواپسی های خاصم را گذاشتم و رفتم "پزشک" شوم.چون او می خواست.و من لبخندش را با دنیا عوض نمی کنم.هر بار بغض کردم، دلم خوش شد به ذوقش برای آخرین دخترش.پشیمان نشدم هیچوقت.روزهایی که چمدانم را برای خوابگاه و دانشگاه می بندم محکم بغض مرا در شانه هایش جای می دهد و من فرو می دهم دلتنگی هایم را.پدر برای من یعنی تکیه گاه.یعنی اگر نباشد زمین می خورم.یعنی نقطه ی ثقل.پدر یعنی مدام نگران گود شدن زیر چشم هایم است، یعنی سر سفره هر قاشقم را می شمارد، مدام میگوید به خودت نمیرسی.هزار بار هم که بروم روی ترازو بگویم یک کیلو اضافه کرده ام باز هم می گوید لاغرتر شده ام.پدر برای من یعنی تمام هم و غمش را گذاشته برای دخترش.یعنی حواسش هست امروز حوصله ندارم.حواسش هست نیاز به مسافرت دارم.پدرت که باشد، اختلاف سلیقه تان اگر از زمین تا آسمان هم باشد،بحث های تان هر روز و هر روز که سرجایش باشد،باز هم سهم بزرگی از قلبت را به نام خودش زده...اگر یک روزی نباشد. . . .من هیچ چیز ندارمهیچ چیز ندارم دیگر...پ.ن:1.خدا سایه ی تمام پدر ها را حفظ کند.2. حتما نباید روز پدر باشد، حتما نباید تولدش باشد تا دخترک بداخلاقی که کاغذهای شناسنامه اش می گویند هنوز 21 سالش نشده بخواهد بگوید چقدر پدرش را دوست دارد.
۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۲ ، ۰۸:۳۷
غـ ـزالــ
من آدم منصفی نیستمتو خوب می دانیتو خوب این را فهمیده ای بی آن که دوست داشته باشی "بفهمی"...انصافم کجا بود وقتی اینجا دیگر....وقتی باوری نباشد ،اعتمادی نباشددل خوری های ساده دست شان را در هم گره کنند، بشوند یک سد دفاعی بزرگ در برابر احساسات،وقتی دوست داشتنی هایت بشوند تیک عصبی و انکفالین ها هم به داد عصب هایت نرسند.دیگر فرقی نمی کند استاد سرکلاس گلویش را پاره کند و بگوید: "خستگی عصبی" منجر به تتانی میشود!و بعد تاکید کند در قلب به خاطر سیستم تحریک ناپذیری مطلق تتانی صورت نمی گیرد...اگر پای درس های من می نشستی درد این کلمه ها را می فهمیدی...تتانی یعنی کزازی شدن.یعنی انقباضات پشت سرهم! که منجر به اسپاسم عضلانی می شود...یعنی سوزنت گیر کرده باشد!حیفکه قلب از این قاعده مستثنی ست...تحریک ناپذیری مطلق را دیگر باید بلد باشی...خوب می فهمی وقتی بیش از اندازه روحت تحریک شده باشد دیگر به تحریک جدیدی پاسخ نمی دهی...من هم حالاانگار هیچ چیزی حالم را عوض نمی کند...تحریک ناپذیری مطلق یعنی دلم دیگر تلاشی برای فهماندن نمی کند...یعنی حالی برای توضیح ندارد و تو همه را میگذاری پای بی معرفت بودنم و این دل خوری لعنتی کش پیدا می کند...نه،من همانم.فقط بسته به شرایط ممکن است کمی رفتارم تغییر کند،من چطور این ها را بگویم؟نشسته ام و مثل شمعدانی های پژمرده دارم نگاه میکنم خاطره هایم راو هی فکر میکنم به کمر خم شده ی یک رابطه...دلم می خواهد همه ی این ها یک سوء تفاهم بچگانه باشد!(نگو همیشه چیزهای ساده را بزرگ میکنم...به اندازه کافی به چشم می آید، کوچک نیست)پ.ن:1. اه که چقدر نوشتن اینجا سخته.2. سفر بودم.میخواستم چند خطی سفرنامه بنویسم اما،حال دلم خوش نیست ...3. چند جمله اش از زبان من بود و شاید چند جمله ای هم از زیان تو برای من.نبود؟بعدن نوشت:امروز داشتم فکر میکردم به افق پیش رویم. به اینکه چقدر مدام حس مسافر بودن دارم. با خیال راحت چیزی را در اتاقم زمین نمیگذارم. چون میدانم باید دو روز دیگر چمدانم را برای خوابگاه ببندم. در خوابگاه هم همینطور... حس معلق بودن الکی... بعدترش فکر کردم چقدر همه چیز تغییر کرده. در خوابگاه که هستم زنگی ام مال دانشگاه است و خانه که می آیم همه توقع دارند دربست مال خانواده باشم. نمیشود که! زندگی و برنامه ریزی های شخصی ام دچار اختلال شده! اصن یه وعضی!
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۳۷
غـ ـزالــ
بعضی وقت ها دلم می خواهد جایی بنویسم که کسی از دنیای حقیقی "عقیق" را نشناسد...کسی نیاید اینجا سرزنش کند.کسی دو روز دیگر در دنیای حقیقی یقه ام را نگیرد و بیاورد پای نوشته هایم اثبات کند حرف هایش را.دلم داستان می خواهد.داستان که می نویسی کسی سعی نمی کند پیرنگش را ربط دهد به تو.دلم می خواهد خودم را بنویسم.بدون سانسور و بی واهمه.بعد به غرورم بر نخورد که این ها را نوشته ام.خودم را توجیه کنم که داستان است!دلم می خواهد هی نیایم اینجا و بنویسم و پاک کنم.......اصلن من با دلم مشکل دارم.حل نمیشود بغضم.حل نمی شوم.قبل ترها اما...در قهوه ی تلخ چشم هایت......بیا بگذریم.
۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۴۱
غـ ـزالــ
بچه های نوپا وقتی می خواهند راه بیفتند،اوایلش فکر می کنند.یعدتر دیگر این قدر تکرار میشود که عادت می شود.که دیگر مغز کارش را می سپارد به نخاع.دیگر قدم ها بدون فکر برداشته می شوند.می فهمی؟بعضی وقت ها دست خود آدم نیست...اول هایش با "فکر" دلتنگ می شوی..از قشر مغزت کمک میگیریبعدترها ولی نهدیگر مغز دستور نمی دهد.همه چیز را می سپارد به یک قسمت "غیر ارادی"...دست دلم که نیستمن هنوز هم بغض میکنم.هنوز هم...اصلا قلب هم غیر ارادی عمل می کند...من که نمی توانم بگویم با هر ضربانش من را یاد تو نیندازد...می توانم؟؟تو بگو...تو بگو من چقدر دیگر باید....؟چقدر دیگر طول می کشد تا امتداد این بغض ها مرا به تو برساند؟؟نکند مسیر را اشتباهی رفته باشم؟(کاش می شد این جا نوشت...کاش می شد....کاش می شد....)من این حرف ها را کجا ببرم؟؟؟پ.ن1: دلم می خواست تابلوهای سبز شهر من هم "حرم" داشتند......دلم می خواست راه بیفتم به سمت تابلوی "حرم مطهر" وسرم را که بالا میگیرم گنبد نگاهم را قاب بگیرد...آرزوی زیادی است؟؟
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۳۵
غـ ـزالــ
قرار شد افطار مهمان خانه ی مادر بزرگم شویم، همینطور که چادرم را سرم میکردم چشم هایم کتابخانه آشفته ام را زیر و رو میکرد تا اینکه ایستاد روی شیرازه ی سبز "+دخیل عشق " و با عجله دستش گرفتم و بی آن که منتظر آسانسور بایستم پله ها را دو تا یکی رد کردم تا پدر و مادر و برادرم بیشتر از این در کوچه منتظرم نمانند. کمربند را که بستم، برای بار چندم خیره شدم به کلمه های سبز "تو" که اول کتاب نوشته بودی برایم و نشان از آفتاب هشتم داشت. خط به خط دخیل عشق را همراه با خط های سفید روی آسفالت داغ جاده پیش رفتم تا به شهر بانوی آفتاب برسم.و بگویم چقدر شبیه شما دلتنگ آستان برادرتان ام. رسیده ام به جایی که همیشه وقتی میخواهم راهی خوابگاه و دانشگاه شوم دل و ایمانم را می سپارم دست گنبد طلایی اش و بقیه ی مسیر را ریل های قطار تنهایی چشم هایم را پر می کنند... دخیل عشق را که میخواندم مدام بغضم خودش را بالا میکشید تا نزدیکی های جانم که نزدیکی های لبم بود و بالاتر... و نزدیک چشم هایم که می شد محض عذاب دادن دوباره ام برمیگشت سرجایش و دوباره با پاراگراف بعد... به "قم" که میرسیم صدای اذان است که می پیچد در جان آدم و گلدسته های سبز دعا. دلم پر میکشد برای حرمت... کتاب را می بندم و دلم را جا میگذارم لای صفحات "دخیل عشق" و آماده میشوم بعد افطار بیایم حرم ت، بلکه تو دلم را آرام کنی....
۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۵۵
غـ ـزالــ
گاهییک زلزله ی دوازده ریشتری هم تکانم نمی دهدو گاهیبا تلنگری می شکنم ...این "گاهی" را بارها نوشته ام.نوشته ام شرح دیوانگی هایم را.بس است، لااقل برای اینجا بس است...دلم غزل می خواهد...دل نازک نیستم اما،دلم خیلی وقت است سردش است...می لرزد...پ.ن:1. *: مصرع عنوان از فاضل نظری
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۱۶
غـ ـزالــ
"رساله" میگوید با او نمی شود نماز خواند مگر اینکه مال این دنیا نباشد، رساله نمی گوید اگر "ندانی" اگر "شک داشته باشی" حکمش چیست. من هم هرچه گفتم الان وقتش نیست حریفش نشدم. با سماجت تمام چسبیده بود به گلویم و آخرش چکید روی گونه ام. دیگر جلویش را نگرفتم. زار زدم.نمازم را دوباره اعاده کردم. خوب که فکر کردم دیدم امشب وقتش است ازش تشکر کنم. از بودنش در تمام این 6سال...از همراهی های بی دریغش...تو مرا خوب می شناسی...من همانم، همان که هر وقت راه دلش کج می شد دستش را می گرفت می آورد حرمت،می سپردش به خودت و تاکید میکرد لطفا دیگر شیطنت نکن...آبرویم را جلوی امامم نبر.من همانم.یادت است؟همان که می آمد می نشست صحن قدس. (کسی صحن قدس نمی نشیند.محل گذر است)من همان دیوانه ای ام که حرف هایم را برایت حتی در حرم هم می نوشتم.و او همراهی ام میکرد.و حتی برای خدام حرمت هم عجیب بود کسی بنشیند گوشه ی صحن قدس، بنویسد و پایش را با اشک هایش امضا کنداسمم را پایین نوشته هایم نمی نوشتم.یادت است؟سه نقطه میگذاشتم چون از صاحب اسمم خجالت می کشیدم.و تو چقدر دقیق گوش می دادی حرف های این دیوانه را. انگار که یک آدم حسابی دارد حرف می زند.حتی وقتی مثل بچه های دو ساله چیزی را می خواستم و خودم خنده ام میگرفت.اما تو نمی خندیدی.به لحن کشدار روی حرف های کاغذی و اشک های پایش نمی خندیدی.سال ها بعد که دفترم را ورق زدم دیدم چقدر دقیق گوش می دهی.*و خجالت کشیدم...و هربار سرم را بیشتر پایین انداختم در حرمت...تو مرا با این بغض ها می شناسی. می دانم...امشب آمدم سرم را بیشتر پایین بیندازم.آرام ازت بخواهم وساطت کنی بین من و خدایم.شفاعت کنی دفعه ی بعد که آمدم حرمت،این بغض ها وصله ی ناجور نداشته باشند.از تو می خواهم کمک کنی...دغدغه های دلم را بکشانی سمت خودت و خدایت......تو مرا با او می شناسی. وقتی می آیم حرم ات، با بغض هایم می شناسی.خودت زلال شان کن...مثل (!) که بین خودم و خودت...پ.ن:1. *: در مورد این جمله مفصلا بعدها باید بنویسم.2. این قدر جمله های این پست را سانسور کردم که... :(3.برای تو:  رفیق..."تو" جانی دوباره به رابطه ی من و امامم بخشیدی...حواست هست چه حقی بر گردنم داری؟؟و من هیچوقت رو سفید نبوده ام...
۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۲۳
غـ ـزالــ