به بهانه ی دوست داشتنت...
جمعه, ۸ شهریور ۱۳۹۲، ۰۸:۳۷ ق.ظ
آخرین دختر یک خانواده ی 6 نفره که باشی،بیشتر دلت پدرت را "میخواهد".شاید هیچوقت نشده به پدرم بگویم دوستش دارم.شاید هیچوقت رویم نشده رو در رو روزش را تبریک بگویم،هیچوقت رویم نشده عذرخواهی کنم از اشتباهم،اما جایی در قلبم تیر می کشد وقتی چروک های کنار چشم های سبزش را می شمارمدختر که باشی، آغوش مردانه ی پدرت را با دنیا عوض نمیکنی،نگرانی هایش دلت را می لرزاند.خیس شدن چشم هایت دنیایت را خراب می کند...من همیشه اما لجباز بوده ام.همیشه ی همیشه.هنوز یادم نرفته بعد از کنکور زمان انتخاب رشته که شد چقدر بحث مان بالا گرفت.هنوز یادم نرفته که سفت و سخت انتخاب پدر مهربانم پزشکی بود و انتخاب من روانشناسی بالینی.گفتم اصلن دانشگاه نمی روم.نشست رو به رویم و گفت شاید چند سال دیگر اصلن نباشم که بخواهم موفقیتت را ببینم.اما ...یک لایه ی نازک ابر نشست گوشه ی چشم هایش و من شکستم.شکستم و رفتم کیلومترها دورتر از پنجره ی اتاقم ،تمام وابستگی ها و دلواپسی های خاصم را گذاشتم و رفتم "پزشک" شوم.چون او می خواست.و من لبخندش را با دنیا عوض نمی کنم.هر بار بغض کردم، دلم خوش شد به ذوقش برای آخرین دخترش.پشیمان نشدم هیچوقت.روزهایی که چمدانم را برای خوابگاه و دانشگاه می بندم محکم بغض مرا در شانه هایش جای می دهد و من فرو می دهم دلتنگی هایم را.پدر برای من یعنی تکیه گاه.یعنی اگر نباشد زمین می خورم.یعنی نقطه ی ثقل.پدر یعنی مدام نگران گود شدن زیر چشم هایم است، یعنی سر سفره هر قاشقم را می شمارد، مدام میگوید به خودت نمیرسی.هزار بار هم که بروم روی ترازو بگویم یک کیلو اضافه کرده ام باز هم می گوید لاغرتر شده ام.پدر برای من یعنی تمام هم و غمش را گذاشته برای دخترش.یعنی حواسش هست امروز حوصله ندارم.حواسش هست نیاز به مسافرت دارم.پدرت که باشد، اختلاف سلیقه تان اگر از زمین تا آسمان هم باشد،بحث های تان هر روز و هر روز که سرجایش باشد،باز هم سهم بزرگی از قلبت را به نام خودش زده...اگر یک روزی نباشد. . . .من هیچ چیز ندارمهیچ چیز ندارم دیگر...پ.ن:1.خدا سایه ی تمام پدر ها را حفظ کند.2. حتما نباید روز پدر باشد، حتما نباید تولدش باشد تا دخترک بداخلاقی که کاغذهای شناسنامه اش می گویند هنوز 21 سالش نشده بخواهد بگوید چقدر پدرش را دوست دارد.
۹۲/۰۶/۰۸
ایشاله سایه پدرا بالای سر همه ی بچه ها