.

جدیدا زیاد فکر میکنم به رفتارهایم. بیشتر از چیزی که قبلا فکر میکردم. تئوری جدیدی که تازگی ها از این فکرها بیرون آمده این است که "آدم باید پای خودش بایستد" پای تمام اعمال درست و غلطش...پای تک تک هجاهای حرف هایش... " عصبانی بودم" ، "هرکس دیگه ای جای من بود همین کار رو میکرد" ، "حالا یه چیزی گفتم" و ... شاید توجیه های خوبی باشند ولی قطعا دلایل قانع کننده ای نیستند... آدم باید جرأت داشته باشد، سرش را بالا بگیرد و بگوید "من" بودم. اما چیزی که این تئوری را قدری به هم می ریزد این است که گاهی ممکن است آدم با دلش کنار نیاید،(با عطف به اینکه واقعا نمیدانم چقدر دل و نفس را میشود از هم جدا کرد) گاهی ممکن است عقل چیزی را بگوید و دل چیز دیگری... در تصمیم های دلی، منطق جایی ندارد. در تصمیم های دلی گاهی فقط توجیه هست! تئوری ام را تغییر می دهم! "آدم باید پای دلش بایستد" اما.. کسی باید پای دلش بایستد که از دلش مطمئن باشد... من از دلم مطمئن نیستم...امتحانش را پس داده...قابل اعتماد نیست! ولی نیاز نیست نشان دهم چقدر تصمیم های دلی ام بیشتر از تصمیم های عقلانی ام است... آهای بغض ای که در تمام رگ هایم ریشه دوانیده ای!تقصیر تو است!تقصیر تو است که تئوری هایم بهم می ریزند...تقصیر تو است که نمیگذاری کسی باشم که میخواهم... تقصیر تو است که من هر روز حس میکنم بیشتر دارم غرورم را میشکنم... تقصیر تو است که مجبورم هر روز گوشه و کناری حرف هایم را بنویسم! تقصیر تو است که از هوای پاییزی لذت نمی برم...تقصیر تو است که غروب هایش دیوانه ام میکند... پ.ن: کاش یک نفر بگوید چکار کرده ام با خودم...با دلم...با...
۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۲ ، ۱۶:۲۶
غـ ـزالــ
چند دقیقه ای هست خیره شده ام به صفحه ی سفید "ارسال مطلب" وبلاگم و مانده ام برایت چی بنویسم...دقیقا دارم فکر میکنم این کلمه ها را از کجای دلم بردارم بیاورم بکارم اینجا...یک عالمه حرف و کلمه که هجوم می آورند به ذهنم و من سرم درد میکند...قلبم تیر میکشد...من...تو را خوب میفهمم...از فکر کردن بهش دلم میلرزد...دلم میلرزد کس دیگری هم شبیه من باشد...دلم می لرزد کس دیگری هم این حس های تلخ و یخ را چشیده باشد...بغض دارم...یک بغض منطقی پراحساس سرخورده...یک بغض انباشته از ذوق های کور شده...کاش انقدر به من شبیه نبودی...کاش انقدر...امشب رفتم امامزاده...یادم افتاد امشب حرم چقدر نور دارد...یادم افتادم اگر بودم دانه های اشکی که قل میخوردند و می افتادند زمین پر از نورهای رنگی می شدند...پر از حس های رنگ رنگی شب عید...پر از ریسه های رنگی آسمان مخملی دور گنبد...من نمیدانم "غریب الغربا" یعنی چی...ولی او یقینا مرا خوب "می داند"...او مرا خوب می داند...بغض هایم را خوب می شناسد...میداند این روزها به هر تلنگری میشکنم...می داند،می داند...و دلم فقط به همین خوش است...خدایا همین دلخوشی های کوچک را هم از ما نگیر...پ.ن:1. درهم و برهم بودن پست را بگذارید به حساب آشفتگی حال نویسنده!2. عیدتون خیلی مبارک...3. اولین بار بود عیدغدیر تو یه شهر سنی نشین شیرینی پخش کردم.و به همه هم گفتم عیدتون مبارک!لذتش تند تند دوید زیر پوستم.و هنوز آثار ذوق زدگی اش باقی ست!!برخی با اکراه و مکث برمیداشتند، برخی با ذوق عید را متقابلا تبریک می گفتند،بعضی ها زیر لب گفتند "چه عیدی؟" و برنداشتند،و بعضی هم اخم را ترجیح دادند و گذشتند.من ولی خیلی کیف کردم.خیلی.دلیلش را هنوز نمیدونم. :))4. مصرع عنوان هم که شاعرش معرف حضور هست./فاضل نظری
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۲ ، ۲۲:۲۰
غـ ـزالــ
پست حذف شد!پ.ن:1.زبان حال دلم را کسی نمیفهمدقصیده ای که ترک خوره خواندنش سخت است...(سجاد سامانی؟)2.گریه ام گره خورده به تک تک مویرگ های مغزی ام...کاش من هم عادت داشتم موقع سردرد مسکن بخورم...کاش...
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۲ ، ۱۹:۴۲
غـ ـزالــ
آن روز تمام شیرینی هایی که قرار بود بعد از عقد بین زائرهای حرم خواهرش پخش شود را با بغض بین صحن ها گرداندم. آن روز بغضم چکید روی زیارت نامه اش و تمام نشد حرف هایم. تو همه چیز را سپرده ای به امام رئوف و حالا نباید دلت بلرزد... هرچند "تنها بنایی که اگر بلرزد محکم تر میشود دل است"*... بند های دلت را ببند به پنجره فولادش... دلت را بسپار و خیالت راحت باشد... این بادها برای وزیدن اند... تو بید نباش اما، میترسم... میترسم دل نازک شیشه ای ترک برداشته ات بشکند... هر چند شاید این روزها از بهترین روزهای عمرت باشد... واقعیت این است که تقسیم تعادل این عاطفه برایم سخت است... یک طرفش تویی و طرف دیگر برادرم. کاش این قدر نشناخته بودمت، کاش این قدر شبیه نبودی به من دختر... من نمیدانم صلاح خدا چیست، نمیدانم این روزهای طولانی بی حوصله آخرش قرار است سرنوشت شما را به کجا ختم کند، نمیدانم دعا کنم خدا تو را کنار برادرم نگه دارد یا... نمیدانم بعدها روزی ممکن است پشیمان شوی یانه... نمیدانم این روزها به چی بیشتر از همه فکر میکنی اما، من قسمت زیادی از فکرم پیش توست، پیش سال های بعدت...پیش اینکه روزی بغض داشته باشی و کسی که باید بفهمد نفهمد... دلیل کمی نیست.. کاش خدا صلاحش را زودتر نشان مان دهد... این روزها برای دلت زیاد دعا میکنم... ... عقیق نوشت: با تمام این اوصاف علم میگوید یک خواهرشوهر نمیتواند همزمان دوست خوبی هم باشد!! (چشمک)پ.ن:1.مصرع عنوان از فاضل نظری2.*: قسمتی از رمان "من او"/ رضا امیرخانی
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۲ ، ۱۷:۳۵
غـ ـزالــ
چند وقتی ست فهمیده ام فقط وقتی باید دریا رفت که حالت خوب باشد، فقط وقتی باید بعضی آهنگ ها را گوش داد که حالت خط خطی نباشد، فقط وقتی باید به بعضی چیزها فکر کرد که حالت سرجایش باشد! فقط وقتی باید پیاده روی کنی که آرام باشی...با دغدغه های ساده و معمولی... اگر حالت گرفته بود لطفا کنار ساحل ننشین...چون موج هایی که تند تند می دوند تا خودشان را به ساحل برسانند نبض بغضت را دست میگیرند... آهنگ های بی کلام خاص را هر زمانی نباید گوش داد، چون مثل پتک میخورند بر سر احساست... چون ممکن است ضربان قلبت را به آرام ترین حالت ممکن برسانند... دلت که گرفته بود، کلافه که بودی... نرو پیاده روی! اگر رفتی خواهشا گره های فکرت را آزاد نگذار... یک پیاده روی ساکت به سمت دریا وقتی هندزفری هم در گوش ات هست؛ بدترین انتخاب در این گونه موارد است... پ.ن: 1.آهای رفیق دوست داشتنی من!حواست به این جای کار نبود که مرا به این پیاده روی دعوت کردی! 2.بعضی دعاها را فقط باید وقتی خواند که...،بعضی مکان ها را فقط باید وقتی رفت که... که دقیقا حالت خط خطی باشد!باید در خراب ترین حالت ممکن باشی... باید گره خورده ترین بغض دنیا در گلویت جا خوش کرده باشد... مثل دعای عرفه..مثل دعای کمیل...مثل زیارت عاشورا... مثل...مثل حرم...مثل حرم... مثل گنبد خورشیدی اش با آن پرچم سبز که دل و نگاهت را می برد... همین...3. مصرع عنوان از فاضل نظری
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۲ ، ۰۰:۰۷
غـ ـزالــ
امروز ذهنم رفت سمت  15 سال پیش! آن روز مربی پیش دبستانی مان می گفت دل آدم ها مثل یک چادرنماز سفید است،میگفت کم کم گناه که می کنند هر بار یک لکه ی کوچک سیاه می افتد روی چادرنماز سفید دلشان.آن وقت ها من شاید گناه را فقط در دروغ گفتن میشناختم.درست یادم نیست...ولی همان موقع ها هم یادم است می فهمیدم ممکن است یک روز سرت را برگردانی و ببینی  دلت مچاله شده است...یک دل سیاه مچاله شده که دیگر به درد نمیخورد...***تو مرا خوب می شناسی...و همین مرا می ترساندراهم می دهی بنشینم یک گوشه و زانویم را بغل بگیرم و بغض کنم که امروز حسین(ع) با همه ی هستی اش رفت کربلا...بنشینم یک گوشه و هی فکر کنم...فکر کنم به بودنت و نگاه هایت و لبخندی که هر روز کمرنگ تر میشود...تو مرا خوب می شناسی...تو می دانی من چقدر پای دلم می لغزد...تو می دانی من چقدر از نفسم دست خودم است...تو می دانی من پای اراده ام مدام پیچ می خورد...تو می دانی توبه های من بوی برگشتن نمی دهند...تو می دانی...و من بغض میکنم که تو همه ی این ها را می بینی و باز راهم می دهی بیایم گوشه ی خانه ات بنشینماز این بدتر؟؟من سرم را هم نمی توانم بالا بگیرم...پ.ن:1.چشم هایم هرچقدر بیشتر خیس می شود...کمتر خالی می شوم...می لرزند دلم...شانه هایم و بودنم.همه ی وجودم درد میکند...تو میفهمی فقط.و درد من همین است...2. به گمانم این پست را فقط خودم میفهمم
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۲ ، ۱۹:۵۷
غـ ـزالــ
می دانی یادم نمی رود چند ماه پیش هم دلم می خواست کسی این کار را برایم انجام دهد،- بی آن که من غرورم را بشکنم و بگویم -یادم نرفته چقدر بغض کردم...یادم نرفته چقدر گریه کردم.یادم نرفته حس غمی را که در دلم داشتم...یادم نمی رود ...لااقل دربرابر کسی که دوستش دارم ذره ای این چیزها یادم نمی رود...می دانی... نه منتی هست و نه حرف اضافه ای...دارم کاری را میکنم که آن روزها دوست داشتم تو انجام دهی...دارم کاری را میکنم که آن روزهایی که خیس خیس گذشتند دلم از تو توقع داشت...من دارم کاری را می کنم که "دلم" می خواهد ،اصلا و ابدا منتی نیست...دارم تصمیمی را میگیرم که دلم "نمیخواهد" کس دیگری هم در شرایط من باشد،دلش بگیرد، بغض کند،از من کاری بر بیاید و من سرم را بیندازم پایین رد شوم...دارم تصمیمی را میگیرم که "تو" خودت را آن روزها ازش کنار کشیدی...آن روزها حتی خنده هایت را بخاطر دل شکسته ی من هم پنهان نکردی...توقع بی جایی بود...ولی بود...ولی بود و آن روزها با تمام وجود دوست داشتم باشی...گذشت...من هنوز تصمیمم را عملی نکرده ام...اما حتی ذره ای...حتی ذره ای دلم نمیخواهد کسی روزی جای آن روزهای من قرار گیرد...می فهمی؟میفهمی نه منتی ست و نه حرفی؟؟؟من دارم به خاطر دل خودم این کار را میکنم. نه چیز دیگری...اصلا به قول تو من همه ی کارها را به خاطر خودم انجام میدهم. باشد! اصلن من خودخواه ترین آدم این دنیا ام... قبول...پ.ن:1. نه اینکه کار مهمی قرار باشد انجام دهم.شلوغش کرده ام قطعا!!!فقط امشب یاد خاطرات بد آن روزها افتادم و همین شد دلیل نوشتنم...این به این معنی نیست که قرار باشد کار مهم و خاصی انجام دهم...فقط دلم گرفت از آن روزها و نوشتم...یاد آن روزها افتادم و بهم ریختم...فقط همین.2. مخاطب این پست اینجا را نمیخواند! پس اگر آمدی اینجا و شک کردی این حرف ها مال تو باشند، خیالت راحت! مال تو نیستند!!
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۲ ، ۲۰:۵۰
غـ ـزالــ
کاش من یک عالمه واژه داشتم...کلی کلمه و حرف با حس های مختلف...کلی جمله های کوتاه و طولانی و کلمه های بی حوصله و غمگین...حرف های با انرژی و خوشحال، کلمه های دوست داشتنی و آروم...لااقل اون وقت میتونستم دو-سه تاش رو بدم به تو.که مال تو باشن...که برای تو باشن تو این روزهای پرمشغله و بی حرف...تو این روزهایی که...واژه نداری...که واژه ندارمکه واژه ندارم  جز "خوبی، و چطوری" چیز دیگه ای ازت بپرسم...این روزها که وقتی برگ های پاییزی خش خش کرد زیر پامون هیچی نداشتیم به هم بگیم.هیچ حرف و واژه خاصی...کاش من یه عالمه کلمه داشتم...شاید اگر به اندازه ی انگشت های دست هم بود برای گفتن از حال تو کفایت میکردن...این بی واژه بودن بد دردیه...بد دردیه و نبودنت رو بهش اضافه کن..."نیستی" نیستی و خودت خوب میدونی چی میگم...پ.ن:1. روایت داریم که غیبت صغرای "عقیق" تا اطلاع ثانوی به پایان رسیده!2. از تاخیرمان پوزش می طلبیم.3. عقیق به بلاد غربت برگشت. :(4. پست دیگری برای اینجا آماده شده بود ولی این چند تا جمله تکراری داشت خفه ام میکرد.5. برای من "امام جواد(ع)" خاص است... خیلی خاص...به اندازه ی گلدسته های مسجد گوهرشاد...به اندازه ی ابرهای آسمان حرم پدرش...به اندازه ی روشنی شب های حرم طوس...به اندازه ی یک دنیا بغضی که پشت این جمله های بی کلمه...پشت این حرف های بی رنگ، خوابیده...ه م ی ن...
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۲ ، ۱۴:۳۶
غـ ـزالــ
یادم نمی آید اولین بار که آمدم حرمت کی بود...اما آن روزی که دلم در حرمت لرزید را خوب یادم است،سال ها پیش مرا آوردی نشاندی گوشه ی حرمت...از سال ها پیش شناخته ام ات...آفتاب با خجالت داشت از پشت گنبدت بیرون می آمد،نشستم، وقت وداع بود...تمام بودنم را باریدم...آخ که یادآوری اش هم دلم را میلرزاند...زل زدی توی چشم هایم و من سرم را پایین انداختم...این همه سال آشفتگی بی سامان بس نبود؟!واقعا کسی هست آمده باشد حرمت،سر بی کسی اش را بر آستانت گذاشته باشد، و هربار با دیدن عکس گنبد و صحن هایت دلش نریزد؟!کسی هست که با یادآوری نگاه های مهربانت بغض گلویش را نگرفته باشد؟!چرا؟ چرا این قدر تو مهربانی؟!!چادرم را محکم کردی روی سرم...شمرده شمرده گره از بغض هایم باز کردی،بی آن که متوجه باشم، با برآورده کردن آرزوی تمام عمرم راهی ام کردی...هربار پای دلم لغزید دستم را گرفتی،دانشجو که شدم،وارد خوابگاه که شدم، عکس حرمت را زدم به دیوار اتاق.هر از چند گاهی یک نفس پر از آه کشیدم و خیره شدم به گنبدت و سرم را انداختم پایین...حالا هم که "چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم..."باز هم تمام امید دل آشفته ام تویی...اگر نگاهت را ازم بگیری، من... من ......پ.ن:عیدتون با تأخیر مبارک.دعا کنید لطفا...برای گرد بغض پاشیده شده روی شیرینی هایی که قرار بود بعد از عقدشان در حرم بین زائرهای خواهرش پخش شود...دعا کنید اگر صلاح هم هستند...بمانند و اگرنه هرچه زودتر تمام شود بهتر...برادرم را میگویم...:(
۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۲۱
غـ ـزالــ
عیدتون مبارک...التماس دعا*عذرخواهی بابت خصوصی بودن پست قبل.
۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۲۸
غـ ـزالــ