گاه یک کوه...به یک کاه بهم میریزد...
چهارشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۲، ۱۰:۲۰ ب.ظ
چند دقیقه ای هست خیره شده ام به صفحه ی سفید "ارسال مطلب" وبلاگم و مانده ام برایت چی بنویسم...دقیقا دارم فکر میکنم این کلمه ها را از کجای دلم بردارم بیاورم بکارم اینجا...یک عالمه حرف و کلمه که هجوم می آورند به ذهنم و من سرم درد میکند...قلبم تیر میکشد...من...تو را خوب میفهمم...از فکر کردن بهش دلم میلرزد...دلم میلرزد کس دیگری هم شبیه من باشد...دلم می لرزد کس دیگری هم این حس های تلخ و یخ را چشیده باشد...بغض دارم...یک بغض منطقی پراحساس سرخورده...یک بغض انباشته از ذوق های کور شده...کاش انقدر به من شبیه نبودی...کاش انقدر...امشب رفتم امامزاده...یادم افتاد امشب حرم چقدر نور دارد...یادم افتادم اگر بودم دانه های اشکی که قل میخوردند و می افتادند زمین پر از نورهای رنگی می شدند...پر از حس های رنگ رنگی شب عید...پر از ریسه های رنگی آسمان مخملی دور گنبد...من نمیدانم "غریب الغربا" یعنی چی...ولی او یقینا مرا خوب "می داند"...او مرا خوب می داند...بغض هایم را خوب می شناسد...میداند این روزها به هر تلنگری میشکنم...می داند،می داند...و دلم فقط به همین خوش است...خدایا همین دلخوشی های کوچک را هم از ما نگیر...پ.ن:1. درهم و برهم بودن پست را بگذارید به حساب آشفتگی حال نویسنده!2. عیدتون خیلی مبارک...3. اولین بار بود عیدغدیر تو یه شهر سنی نشین شیرینی پخش کردم.و به همه هم گفتم عیدتون مبارک!لذتش تند تند دوید زیر پوستم.و هنوز آثار ذوق زدگی اش باقی ست!!برخی با اکراه و مکث برمیداشتند، برخی با ذوق عید را متقابلا تبریک می گفتند،بعضی ها زیر لب گفتند "چه عیدی؟" و برنداشتند،و بعضی هم اخم را ترجیح دادند و گذشتند.من ولی خیلی کیف کردم.خیلی.دلیلش را هنوز نمیدونم. :))4. مصرع عنوان هم که شاعرش معرف حضور هست./فاضل نظری
۹۲/۰۸/۰۱