چادر نماز سفید دلم
سه شنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۵۷ ب.ظ
امروز ذهنم رفت سمت 15 سال پیش! آن روز مربی پیش دبستانی مان می گفت دل آدم ها مثل یک چادرنماز سفید است،میگفت کم کم گناه که می کنند هر بار یک لکه ی کوچک سیاه می افتد روی چادرنماز سفید دلشان.آن وقت ها من شاید گناه را فقط در دروغ گفتن میشناختم.درست یادم نیست...ولی همان موقع ها هم یادم است می فهمیدم ممکن است یک روز سرت را برگردانی و ببینی دلت مچاله شده است...یک دل سیاه مچاله شده که دیگر به درد نمیخورد...***تو مرا خوب می شناسی...و همین مرا می ترساندراهم می دهی بنشینم یک گوشه و زانویم را بغل بگیرم و بغض کنم که امروز حسین(ع) با همه ی هستی اش رفت کربلا...بنشینم یک گوشه و هی فکر کنم...فکر کنم به بودنت و نگاه هایت و لبخندی که هر روز کمرنگ تر میشود...تو مرا خوب می شناسی...تو می دانی من چقدر پای دلم می لغزد...تو می دانی من چقدر از نفسم دست خودم است...تو می دانی من پای اراده ام مدام پیچ می خورد...تو می دانی توبه های من بوی برگشتن نمی دهند...تو می دانی...و من بغض میکنم که تو همه ی این ها را می بینی و باز راهم می دهی بیایم گوشه ی خانه ات بنشینماز این بدتر؟؟من سرم را هم نمی توانم بالا بگیرم...پ.ن:1.چشم هایم هرچقدر بیشتر خیس می شود...کمتر خالی می شوم...می لرزند دلم...شانه هایم و بودنم.همه ی وجودم درد میکند...تو میفهمی فقط.و درد من همین است...2. به گمانم این پست را فقط خودم میفهمم
۹۲/۰۷/۲۳
عیدت مبارک . . .