.

تحریک ناپذیری مطلق

چهارشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۲، ۰۲:۳۷ ب.ظ
من آدم منصفی نیستمتو خوب می دانیتو خوب این را فهمیده ای بی آن که دوست داشته باشی "بفهمی"...انصافم کجا بود وقتی اینجا دیگر....وقتی باوری نباشد ،اعتمادی نباشددل خوری های ساده دست شان را در هم گره کنند، بشوند یک سد دفاعی بزرگ در برابر احساسات،وقتی دوست داشتنی هایت بشوند تیک عصبی و انکفالین ها هم به داد عصب هایت نرسند.دیگر فرقی نمی کند استاد سرکلاس گلویش را پاره کند و بگوید: "خستگی عصبی" منجر به تتانی میشود!و بعد تاکید کند در قلب به خاطر سیستم تحریک ناپذیری مطلق تتانی صورت نمی گیرد...اگر پای درس های من می نشستی درد این کلمه ها را می فهمیدی...تتانی یعنی کزازی شدن.یعنی انقباضات پشت سرهم! که منجر به اسپاسم عضلانی می شود...یعنی سوزنت گیر کرده باشد!حیفکه قلب از این قاعده مستثنی ست...تحریک ناپذیری مطلق را دیگر باید بلد باشی...خوب می فهمی وقتی بیش از اندازه روحت تحریک شده باشد دیگر به تحریک جدیدی پاسخ نمی دهی...من هم حالاانگار هیچ چیزی حالم را عوض نمی کند...تحریک ناپذیری مطلق یعنی دلم دیگر تلاشی برای فهماندن نمی کند...یعنی حالی برای توضیح ندارد و تو همه را میگذاری پای بی معرفت بودنم و این دل خوری لعنتی کش پیدا می کند...نه،من همانم.فقط بسته به شرایط ممکن است کمی رفتارم تغییر کند،من چطور این ها را بگویم؟نشسته ام و مثل شمعدانی های پژمرده دارم نگاه میکنم خاطره هایم راو هی فکر میکنم به کمر خم شده ی یک رابطه...دلم می خواهد همه ی این ها یک سوء تفاهم بچگانه باشد!(نگو همیشه چیزهای ساده را بزرگ میکنم...به اندازه کافی به چشم می آید، کوچک نیست)پ.ن:1. اه که چقدر نوشتن اینجا سخته.2. سفر بودم.میخواستم چند خطی سفرنامه بنویسم اما،حال دلم خوش نیست ...3. چند جمله اش از زبان من بود و شاید چند جمله ای هم از زیان تو برای من.نبود؟بعدن نوشت:امروز داشتم فکر میکردم به افق پیش رویم. به اینکه چقدر مدام حس مسافر بودن دارم. با خیال راحت چیزی را در اتاقم زمین نمیگذارم. چون میدانم باید دو روز دیگر چمدانم را برای خوابگاه ببندم. در خوابگاه هم همینطور... حس معلق بودن الکی... بعدترش فکر کردم چقدر همه چیز تغییر کرده. در خوابگاه که هستم زنگی ام مال دانشگاه است و خانه که می آیم همه توقع دارند دربست مال خانواده باشم. نمیشود که! زندگی و برنامه ریزی های شخصی ام دچار اختلال شده! اصن یه وعضی!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۶/۰۶
غـ ـزالــ

نظرات  (۱۳)

۰۶ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۰۹ شهـــــ رزاد قصه ی دراز شب را بافت
بیشتر غیر منطقی ای
وقتی دیگه به ته غیرمنطقی بودن میرسی، یک هو کانال عوض میکنی و ناگهان به صورت افراطی و بی رحمانه ای منطقی میشی :|
پاسخ:
جدی میگی؟ چه بعد ناشناخته ای داشتمو بی خبر بودم!! خب از این دو تا هیچکدومش که به درد نمیخوره که!!
۰۶ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۲۱ شهـــــ رزاد قصه ی دراز شب را بافت
نه خب یه وقتایی ام هست که در حدتعادلی :)) نگفتم ینی؟! D:
پاسخ:
اصلن یادت میاد من متعادل باشم؟ کی ها مثلا؟
۰۶ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۳۰ شهـــــ رزاد قصه ی دراز شب را بافت
دیروز ساعت هفت و ده دقیقه و سی ثانیه وقتی که داشتی از پشت شونه ت به پشت سرت نگاه می کردی و گوشیت به حالت برعکس توی دستت بود و صفحه ی اسمس ها باز بود و...
:|
چه میدونم کی!؟

گفتم که مواقع نادریه! D:
چرا! تائید میشن.
چه قدر متنتان غم داشت بانو
پاسخ:
:(
دلم گرفته. . .

پاسخ:
دلم گرفته چگونه تو را صدا نکنم؟ غریب و غمزده باشم رضا، رضا نکنم؟ شکسته های دلم را چگونه همسایه روانه ی حرم و گنبد شما نکنم...
 خــدا تنها کسی است که با دهان بسته هم، میتوان صدایش کرد...
با پای شکسته هم، می توان سراغش رفت...
تنها خریداری ست که اجناس شکسته را بهتر برمی دارد...
تنها کسی است که وقتی همه رفتند، می ماند...
وقتی همه پشت کردند، آغوش می گشاید...
وقتی همه تنهایت گذاشتند، محرمت می شود...
و تنها سلطانی است که دلش با بخشیدن آرام می گیرد، نه با تنبیه کردن...
...
نگاه خدا را برایت آرزو دارم . . .
پاسخ:
:/ یعنی الان من خیلی بی شعورم؟ هر کسی در سینه ی من جای خودش را دارد... (امروز داشتم فکر میکردم تابستون داره تموم میشه من هنوز ندیدمت...)
آخ...راس میگیا...معلق بودن بین خوابگاه و خونه هم خوب نیست!!...
.
عاقا من الآن باید چی بگم؟؟تو خوبه معلقی...من که همش باید مدرسه باشه:(
ما امسال باید 5شنبه هم بریم:(
یه جمعه میمونه که اونم باید هی بنویسم و بخونیم.
اصن یه وعضی...
.
ولی همش خاطرست ...
فکر کن این روزای سخت خاطره شه...چه قدر عجیبه ها...
پاسخ:
من و خیلی از دوستام معتقدیم بهترین سال تحصیلی مون سال پیش دانشگاهی بوده. با تمام دغدغه ها و استرس هاش... :)
سلام
خیلی غمگین نوشتی . گذشت زمان دلخوری ها را کمرنگ می کنه واین خودش یه نعمته .
پاسخ:
سلام خب چون اون موقع غمگین بودم تازه سعی کردم زیاد زار نزنم! :دی به قول عزیزی بله. اما زمان همراه با گذشتش و از یاد بردنش روح رو هم فرسایش میده...
۰۸ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۴۰ رویای نقره ای
چه قالب خوشگلی ...
پاسخ:
قابل شما رو نداره اتفاقا الان وبلاگ شما بودم. :)
۰۸ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۰۶ آفـتابـــــــ گـردان
بسم الله الرّحمن الرّحیم

سلام


می کشی من را آخر با این قلمت!
نکن با خودت این جور دختر!
نکن!
پاسخ:
سلام هر وقت میخوام اینجوری بنویسم آخرش که تیک ارسال رو زدم یادم میفته که الان آفتابگردان میاد دعوام میکنه!! :)))
سلام
"تحریک ناپذیری مطلق"... اسم خوبیه... حتما یادم می مونه!
و
از دو حال خارج نیست: یا به حس معلق بودن الکی عادت می کنی یا به معلق بودن الکی!
پاسخ:
سلام شما وبلاگ نداری دوستم ؟ تحریک ناپذیری مطلق... (فکر بهش ذهنمو خراش میده انگار...)
حس معلق بودن را خیلی خوب میفهمم .. انگار هیچ جا جای ادم نیست!
پاسخ:
هوم... خوب میفهمی تو...