[تلخند]
شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۱، ۰۸:۰۲ ب.ظ
هنوز یک عالم حرف رسوب کرده ی خیس از پاییز مانده برایم.
نه شوری برای گفتن شان هست و نه حوصله ای برای پیدا کردن سر کلاف بغض هایم.
انگار دارم می شوم مثل خیلی از آدم های "عادی" این دنیا...
که نه حوصله ای برای گفتن "دوستت دارم" ها دارند و نه حالی برای متفاوت عبور کردن از بین بقیه ی آدم ها...
انگار دیگر فرقی نمی کند نشان دهم ناراحت شدن یا نشدن فلان آدم برایم چقدر مهم است...
و یا چقدر برایم مهم است آرامش لحظه ای از دلش باشم...و ...
چیزی که این وسط مانده...سردرگمی دل متلاطمم است...
من...سخت است برایم در برابر بغض هایت ساکت بمانم...
"تو"...
می توانی هرکسی باشی...
هم اتاقی صبور خوابگاهم، یکی از معمولی ترین همکلاسی هایم و یا صمیمی ترین دوستم...
و این تناقض چقدر این روزها آزار دهنده ست...
دنیا را بد ساخته اند...
خیلی بد...
خسته ام...
یک خستگی عمیق به وسعت بند بند وجودم...
پ.ن:
1.برای بلاگفایی ها نمیتونم کامنت بذارم.بلاگفا داغونه واقعا!!
2. دوستم چند روز پیش می گفت ما با دهن کج دکتر شیم این استادا خیالشون راحت میشه؟!
واقعا بعضی هاشون اذیت میکنن!
راست میگه!
چه دلیلی داره بدون مقدمه بری سر جلسه سوالا رو تماما به زبان انگلیسی بذارن جلوت؟!
تا چند دقیقه فقط هنگ برگه رو نگاه میکنی!!
3. مهر بعضی آدم ها ندیده بدجور به دلت می افتد...
مثل نیلوفرانه که عجیب در این چند سال....
۹۱/۱۱/۰۷
تو واقعا به چه امیدی از بلاگفا به میهن بلاگ کوچ کردی؟
واقعا چی اینجا برات جالب بود؟ها؟:دی
آخه اینم از وعض شکلکاشه :((