.

اصولا و عرفا مخابره ی اخبار بین مردم از توانایی دیگر شبکه های اجتماعی پتانسیل اش بیشتر است! دارم فکر میکنم به آدم ها و سرنوشت شان... به ناهار امروز ظهر که این خبر روی میز سردش کرد، به امتحان مهمی که شنبه داریم، به روحیه ی بچه ها... به باران امروز، به هوای گرفته ی آسمان... ***خودش را حلق آویز کرد! به همین سادگی مرد! آویزان کرد خودش را!بغضش را! از چوب پرده! دارم فکر میکنم به اینکه چطور یک نفر این قدر ساده میتواند خودش را تمام کند؟! ٢٧ ساله بود و عقد کرده... ترم ٢ دندانپزشکی...چند سالی هم ارمنستان درس خوانده بود... *** دارم فکر می کنم به سایه ی مرگی که بر خوابگاه و دانشگاه مسلط شده...به سردخانه... به پزشکی قانونی...به حرف های رئیس دانشگاه...به تنفس مصنوعی و آدرنالینی که کاری از دستش بر نیامد! به مراسم ختمش که همه بودند...به گریه های پدرش...به خودکشی ناکام سه روز قبلش...به فکرهایش برای مردن... به... ...خیلی دوست دارم بدونم چی باعث شده این کارو بکنه... آدم درس خونی بود...پس امید به زندگی بالایی داشت... دارم فکر میکنم به تنهایی آدم ها...به تصمیم های آنی...تصمیم های تدریجی... به روز دانشجو... پ.ن: اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا.......
۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۱ ، ۱۴:۱۷
غـ ـزالــ
کسی چه می داند غروب سرد یک روز پاییزی، وقتی میان کتاب های "کافه کتاب" قدم می زنی... موسیقی بی کلامش می ریزد در جانت و نگاه ناآرامت می افتد به عنوان یک کتاب... کسی چه می داند یک اسم چقدر غم را نفوذ می دهد در دلت... نه این که عمیق باشد، شکاف های دلت زیاد شده است... و از هر طرف هم که جمع کنی نمی رسی به سر و ته اش! امشب هم... کنار ساحل... وقتی دیدم آرامش عجیب موج ها...این بار بغض هایم را به صخره های ساحل نمی کوبد، دوباره یادش افتادم... عنوانی که عجیب در این دل بی سر و ته تکرار می شود... ""همه ی چیزهایی که جای شان خالی ست"" ... روی شن ها نوشتم: دفتر مرا دست درد می زند ورق... *** می دانم این پست جایش این جا نبود... دلتنگی اما زمان و مکان نمی شناسد... یکهو غافلگیرت می کند....
۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۱ ، ۱۷:۵۲
غـ ـزالــ
درس هایم روی بغضم درد میکند... قلب که میخوانی...خدا نکند فکرت برود سمت خاک های روشن کربلا... خدا نکند بخواهد تصور کنی تیر سه شعبه اول کدام قسمت قلب را از کار انداخته، خدا نکند وقتی عضلات سر و گردن را میخوانی ذهنت برود سمت اینکه سر را از قفا بریدن چقدر درد ... خدا نکند ... خدا نکند به سرت بزند حساب کنی وقتی ماه حسین(ع) علم اش را به زمین امانت می داد،  وسعت اندوه حسین(ع) چقدر بود... کاش بغضت نرود سمت دل زینب(س)...وقتی حسینش را می داد تا ما... به اینجا که رسیدی دلت را نگهدار...نگذار برود سمت سپیدی گلوی علی اصغرش که تیر یک شعبه هم کفایت اش میکرد...خدا لعنت اش کند... خدا کند به خرابه ی شام نرسی... کاش ذهنت سمت "ما رأیت الا جمیلا" نرود...نرود... که اگر برود...اگر شیعه باشی...همان اول...روی تل زینبیه تمام میشوی...متلاشی میشود وجودت... همان اول که امام حسن(ع) مجبور به صلح شد...نفست بند می آید...کاش شیعه نباشی... *** دلم میگیرد از شیعه نبودنم...از اینکه سید شهیدان اهل قلم بگوید: امتحان کربلا به وسعت همه ی تاریخ است... و تو...اولش تنت بلرزد...و بعد حتی جمعه ها هم یادش نیفتی... و حتی تر دعای فرج  های عادتی ات را که میخوانی هم یادش نیفتی... می دانی... میترسم بیاید و اینجا همان کوفه باشد... میترسم تاریخ دوباره تکرار شود...میترسم هیچ کدام از بغض هایم مال او نباشد...... آبرو داری کن ای زاهد مسلمانی بس است!!
۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۱ ، ۱۵:۲۴
غـ ـزالــ
مُحرّم ؛ مَحرم است به دلم...   دلم...   بین الحرمین....   ه م ی ن . . .   پ.ن: حرف زیاد است.بغض هم.یکی شان دوام می آورد فقط... کاش به نماز نشسته ی زینب(س) ... نرسد . . . . .
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۱ ، ۲۲:۱۵
غـ ـزالــ
بعضی شب ها شاید خودشان را محکم در ذهنت حک کنند... مثل بعضی خاطره ها... دیشب تمام جاهای این شهر را که دلـ نگرانم احتمال به بودنت می داد...رفتم... خیره شدم به کوبیدن موج های دریا به صخره های دلتنگ ساحل...و نبودنت. کنار حافظ پیدایت کردم...بغض های بی حوصله ات را تا آن جا قدم زده بودی... دلم میخواست از دور فقط نگاهت کنم و نیایم بنشینم کنارت... پر از بغض بودم ولی لبخند زدم از کشف جدیدم: اعتراف میکنم ابدا فکر نمیکردم این قدر خودت را در دلم جا کرده باشی!
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۱ ، ۱۵:۳۶
غـ ـزالــ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ آبان ۹۱ ، ۲۰:۳۱
غـ ـزالــ
مرگ هم چاره ی دلتنگی ماهی ها ن ی س ت .............   خیس نوشت: این دل لامذهب بعضی وقت ها بدجوری می خواهدت.... ...کاش این قدر زبان نفهم نبود... چقدر دلم غزل می خواهد... خیلی وقت است سریع تر از جلوی برد دانشگاه رد می شوم... تا دلم روی  "شب شعر/ پنجشنبه ها" گیر نکند... سریع از اسمس هایش رد میشوم:" شاعر گرامی لطفا..." .....خسته ام فردا نگاهت را برایم پست کن... خط نوشت: یادش بخیر.همین.
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۱ ، ۱۶:۰۱
غـ ـزالــ
شاید اگر برمیگشتم سال های پیش...محتاطانه تر راه هایم را طی میکردم... ولی می دانم باز آخرش به همین جا ختم می شدم... خوب یادم هست آن جمله ها را...شکستن هایت...خرد شدن هایم...بغض ها و سردرگمی ها را خوب یادم می ماند... چقدر خوب کلمه هایت را در عمق دلم جا داده ای... "این ها از تو نیستند فاطمه...وصله ی ناجوری اند به تن احساست که هرچه میکنم نمیگذاری جدایشان کنم" چقدر خوب غم آن حرف ها را یادم است...همین حوالی بود...همین روزها... می دانی...یادش هم ته دلم را میلرزاند...ته دلم را غمگین میکند... این حرف ها را تو یادت است؟! گفتی نمیخواهم به اینجا برسی... و من رسیدم... و پشیمان نیستم شاید... سخت از دلم میگذرم...فهمیده ای این را... اما این چند وقت خیلی چیزها را یاد گرفتم... "فهمیده" ام خدا روحم را...دلم را...بهم امانت داده و هیچ آدم عاقلی این کارها را با "امانت" نمیکند... قرار نیست دست نخورده برشان گردانم، اما این راه ها که دلم میرود مستقیم نیستند... این جاها که روحم ریشه دوانده برای "او" نیستند... و من حق ندارم بیشتر از آن چه باید بودن و نبودن هایم را تقسیم کنم... نمی دانم ادامه ی این سطرها را از کجای دلم بردارم و بنویسم اما... دلم میخواهد بعدها حرفی از این روزها برای دخترم داشته باشم... ضمیمه به پست برای دخترم: کاش این حرف ها را خوب به خاطرت بسپاری... دخترکم، مواظب حریم های خودت و آدم ها باش... کسی را به "تنهایی" ات راه نده...شاید خیلی دیر بفهمی تنهایی موهبت بزرگی ست برای دلت... هر روز لااقل چند دقیقه ای برای "خودت" باش...برای خود خودت... هیچوقت سعی نکن بیشتر از آن چه که باید برای کسی باشی... نیازهای روحی آدم ها یکسان نیست،ولی... کاش زود فرق دلبستگی و وابستگی را بفهمی... قبل از اینکه وابستگی خردت کند... دلبستگی اما بزرگ ترت میکند...عجیب... دلم میخواهد چینی نازک تنهایی ات درست شکل بگیرد... همین...کاش قدر بعضی از آدم ها را خوب بدانی در روزهایت... پ.ن: فکر نمیکردم دیگر درمورد این حرف ها کالبد شکافی کنم و چیزی را از ورق های قدیمی دلم بیرون بکشم...
۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۱ ، ۱۴:۳۹
غـ ـزالــ
من هیچ حرف جدیدی ندارم. پ.ن: 1. عیدتون مبارک. 2. همین. 3. کسی چه می داند؟ 4. ...؟ 5. خواستم بنویسم شیعه که باشی در این شهر نفس هایت غریب است... اما...یک آن از خودم پرسیدم من شیعه ام؟.... بغض و دیگر هیچ...../
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۱ ، ۲۱:۴۶
غـ ـزالــ
می ترسم... از پس امانت ات بر نیایند... شانه هایم! آسمان بار امانت نتوانست کشید... ... بد شده ام این روزها... خوب می دانی... این بادها به کهنگی ام طعنه می زنند... خدای این روزهای ماه جایت عجیب روی زمین خالی ست جای من در آسمانت چی؟! چند وقتی ست نخ های پوسیده ی دلم تیر می کشند...   پیوست به پست" برای دخترم": عزیزکم... در زندگی ات، بغض هایت را به شانه های هیچ کس نسپار، اما بگذار همه به شانه هایت اعتماد کنند...تکیه دهند به بودنت. سنگ صبور نفس های خیس شان باش همیشه...آدم ها نازک تر از آنند که... پ.ن: 1.در پیله ی من حسرت پروانه شدن بود... 2. چقدر حس این عکس رو دوست دارم...
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۱ ، ۲۰:۰۹
غـ ـزالــ