گاهی دلم برای دلت تنگ می شود...
جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۵۲ ب.ظ
کسی چه می داند غروب سرد یک روز پاییزی،
وقتی میان کتاب های "کافه کتاب" قدم می زنی...
موسیقی بی کلامش می ریزد در جانت و نگاه ناآرامت می افتد به عنوان یک کتاب...
کسی چه می داند یک اسم چقدر غم را نفوذ می دهد در دلت...
نه این که عمیق باشد، شکاف های دلت زیاد شده است...
و از هر طرف هم که جمع کنی نمی رسی به سر و ته اش!
امشب هم...
کنار ساحل...
وقتی دیدم آرامش عجیب موج ها...این بار بغض هایم را به صخره های ساحل نمی کوبد،
دوباره یادش افتادم...
عنوانی که عجیب در این دل بی سر و ته تکرار می شود...
""همه ی چیزهایی که جای شان خالی ست""
...
روی شن ها نوشتم:
دفتر مرا دست درد می زند ورق...
***
می دانم این پست جایش این جا نبود...
دلتنگی اما زمان و مکان نمی شناسد...
یکهو غافلگیرت می کند....
۹۱/۰۹/۱۰
فکرنمی کردم یادت بمونه و درموردش بنویسی! فکرکردم فقط یه چیزی به نظرت اومده اون لحظه
یادش به خیر...
خدا قیصر رو رحمت کنه، که این مصراع و ایضا اون شعر دردواره هاش رو، کرد تکیه کلام اهل دردی و رفت. اگرچه در تشخیص این اهل درد بودن یا نبودن، باید تامل کرد.
جای این پست، همین جاست عزیزکم