چند خط قدیمی...
يكشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۱، ۰۲:۳۹ ب.ظ
شاید اگر برمیگشتم سال های پیش...محتاطانه تر راه هایم را طی میکردم...
ولی می دانم باز آخرش به همین جا ختم می شدم...
خوب یادم هست آن جمله ها را...شکستن هایت...خرد شدن هایم...بغض ها و سردرگمی ها را خوب یادم می ماند...
چقدر خوب کلمه هایت را در عمق دلم جا داده ای...
"این ها از تو نیستند فاطمه...وصله ی ناجوری اند به تن احساست که هرچه میکنم نمیگذاری جدایشان کنم"
چقدر خوب غم آن حرف ها را یادم است...همین حوالی بود...همین روزها...
می دانی...یادش هم ته دلم را میلرزاند...ته دلم را غمگین میکند...
این حرف ها را تو یادت است؟!
گفتی نمیخواهم به اینجا برسی...
و من رسیدم...
و پشیمان نیستم شاید...
سخت از دلم میگذرم...فهمیده ای این را...
اما این چند وقت خیلی چیزها را یاد گرفتم...
"فهمیده" ام خدا روحم را...دلم را...بهم امانت داده و هیچ آدم عاقلی این کارها را با "امانت" نمیکند...
قرار نیست دست نخورده برشان گردانم، اما این راه ها که دلم میرود مستقیم نیستند...
این جاها که روحم ریشه دوانده برای "او" نیستند...
و من حق ندارم بیشتر از آن چه باید بودن و نبودن هایم را تقسیم کنم...
نمی دانم ادامه ی این سطرها را از کجای دلم بردارم و بنویسم اما...
دلم میخواهد بعدها حرفی از این روزها برای دخترم داشته باشم...
ضمیمه به پست برای دخترم:
کاش این حرف ها را خوب به خاطرت بسپاری...
دخترکم،
مواظب حریم های خودت و آدم ها باش...
کسی را به "تنهایی" ات راه نده...شاید خیلی دیر بفهمی تنهایی موهبت بزرگی ست برای دلت...
هر روز لااقل چند دقیقه ای برای "خودت" باش...برای خود خودت...
هیچوقت سعی نکن بیشتر از آن چه که باید برای کسی باشی...
نیازهای روحی آدم ها یکسان نیست،ولی...
کاش زود فرق دلبستگی و وابستگی را بفهمی...
قبل از اینکه وابستگی خردت کند...
دلبستگی اما بزرگ ترت میکند...عجیب...
دلم میخواهد چینی نازک تنهایی ات درست شکل بگیرد...
همین...کاش قدر بعضی از آدم ها را خوب بدانی در روزهایت...
پ.ن:
فکر نمیکردم دیگر درمورد این حرف ها کالبد شکافی کنم و چیزی را از ورق های قدیمی دلم بیرون بکشم...
۹۱/۰۸/۱۴
سلام
باید ببینمت
این همه آشنایی روح را باید چشید!!!