.

سید نبوده ام، اما تمام عمر "مادر" صدایت کرده ام...مادر بودن، حکم میکند که حواست به همه ی بچه هایت باشد...حتی بچه هایی که خوب نیستند...مادر که باشی دلت میلرزد اگر ببینی دخترت....حضرت مادر...! ببخش بغض های نازک نارنجی ات دخترت را...قول داده ام بغض هایم را بگذارم کنار...اما...سردم است...دلم...میلرزد مدام....و تو حواست هست دل دخترکت سرما نخورد...که آزیترومایسین نیاز نشود...که سرفه اش نگیرد...که شربت اکسپکتورانت لازمش نشود...همه ی اسم ها باید صاحب داشته باشند....که وقتی ....وقتی که احساس "بی پناهی" لرز را می اندازد به جان لحظه هایت، کسی باشد...که تو اسمت را ازش عاریه گرفته باشی...لطفا حواست بیشتر به دخترک ناصبورت باشد مادر....بیشتر....دختر به مادرش اگر حرف هایش را نزند.....پس...؟پ.ن :1. یا حضرت غیاث...دلم را تو نقش زده ای خدا...تارو پودش را خودت بافته ای...اگر تو هم به آشفتگی هایم، به بغض های بی سر و ته ام "حق" ندهی، دق میکنم.....خوب میدانی....ببخش که من هیچوقت بنده ی خوبی برایت نبودم.....2. در گلوی من ابر کوچکی ست.....
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۰۴
غـ ـزالــ
راستش را بخواهی، من از کسی که تمام مرا بلد است میترسم...از کسی که می تواند نفس های مرا به حبس بکشاند و ضربان قلبم را بالا و پایین کند می ترسم.... می داند چطور میشود تمام ابعاد روح مرا خشکاند ....همه ی این ها جمع می شود در آدمی که دلم دستش است........ته نوشت:"ضمیمه به پستبرای دخترم" :دخترکم دلت را بگیر دستت...محکم...اگر دلت را دادی دست کسی... بهش بفهمان مسئول است...اول مطمئن شو جایش امن است؟...دلت را که سپردی دیگر حواست باشد  "او" زیر و بم وجودت را از بر است...می ترسم....زخمی که "او" بنشاند  هیچوقت خونش بند نمی آید....هیچ مرهمی پانسمانش نمیکند...خدا به داد دلت برسد....پ.ن : لازم نیست بعضی چیزا رو حتما تجربه کرده باشی....
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۳
غـ ـزالــ
شش سال ام بود، در خودم خدا را حس میکردم.سوال های من و محمد درمورد خدا خیلی وقت بود شروع شده بود...مادرم مدام اصرار داشت بگوید خدا یکی ست...راست می گفت اما...***از همان روزها دستم را گرفتی خدا...آن روزها معنی این که خدا همه جا هست را نمیفهمیدم.فکرمیکردم خدا می چرخد.یک جای ساکن نمی ایستد و هی در خانه ی ما از هال به پذیرایی می رود و لابد مثل من چند ثانیه ای به خودش در آیینه و شمعدان عروسی مامان نگاه می کند و رد میشود همان روزها هم فکر میکردم تو ولی بیشتر دوست داری لای ابرهای نرم بنشینی و نگاهم کنینور خورشید از لای ابرها می زد بیرون ولی چشم های تو را نمی زد...تو هنوز هم مثل آن وقت ها حواست هست من دفتر املایم با جلد سبزش را کجا گذاشته امحواست هست من آرام از کنار باغچه رد می شدم که گنجشک کنار درخت نترسدحواست هست که از تاریکی شب های حیاط می ترسیدم و دلم نمی خواست هوا که تاریک می شود تنهایی به درخت های به و سیب و گردو و توت نگاه کنم....آن روز که من روی پله های سنگی حیاط زمین خوردم را تو خوب یادت هست...این که پایم خون آمد و زخم شد و دلم نمیخواست کسی بفهمد را هم تو یادت است...تو یادت است که من مغرور بودم...دلم میخواست حریم شخصی ام انحصاری باشد و لطمه ای نخورد...****تو پا به پای من قد کشیدیمشکلاتم که بزرگ تر می شد خدایم هم بزرگ تر میشد و حواسش جمع تر...هنوز هم مثل همان وقت ها که میگفتم خدای من با بقیه فرق دارد،و مادرم لبش را می گزید و میگفت خدا یکی ست،هنوز هم فکرمیکنم خدای من با بقیه فرق دارد...خدای من بزرگ تر....مهربان تر...حکیم تر...عمیق تر...احساساتی تر و جدی تر از خدای بقیه ی آدم هاست....این یک راز است...یک راز مهم که نیاز نیست ولی پنهان بماند...
۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۳۳
غـ ـزالــ
ساعت 3 نصفه شب آورده بودنش اورژانسرفتم اتاق CPR(احیای قلبی-ریوی) تا ببینمش.جوان بود.خیلی جوان.یکی از پلک هایش باد کرده بود و کبود شده بودیک طرف موهای رنگ شده اش را تراشیده بودند...یک عالمه خون ریزی...و نفس می کشید...اما تمام کرده بود...مرگ مغزی...از دیدنش حالت تهوع گرفتم.وقتی آمدم بیرون خواهر شوهرش گریه میکرد.خانواده اش هم.توی بیمارستان پیچیده بود که توی جاده با شوهرش دعوایش شده.و معلوم نبود خودش از کامیون پریده بیرون و یا شوهرش پرتش کرده بیرون...کسی چه می داند شاید آن خانم با مانتو شلوار سورمه ای راست میگفت که تصادف کرده اند .حتی از دیدن صحنه ی آدمی که نفس میکشد ولی مرده است دلم گرفته است....خدا کند حداقل خانواده اش به اهدای اعضایش رضایت دهند...خدایا...معلوم نیست مرا ، کی ، کجا و چه طور می بری...اما...هوای دل اطرافیانم را داشته باش لطفن...
۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۲
غـ ـزالــ
م ندیروز روز پر تنشی را تجربه کردم...پر از استرس...انزجار...دلهره...بغض ناشی از عصبانیت...منطق آشفته و  نا آرام...امروز که دارم به روز گذشته فکر میکنم، می بینم من هیچ چیز را نفهمیدم دیروز...فقط دلم می خواست کسی باشد...و شاید اعتراف بهش برایم از هرچیزی سخت تر باشد...امروز را که از فرط تهوع و ضعف و بی حالی نرفتم بیمارستان سرکلاس، از پنج و نیم صبح بیدارم و دارم فکر میکنم...به "تو"...به تو که وقتی دیشب پرونده ی این چند روزم را جلویت گذاشتند، چشم هایت خیس شد آقا؟...به نیمه ی ماه فکر کردم...به یک سال دیگری که از آمدن تان گذشت...من...به دردتان نمی خورم ....خدای من هنوز هم برای من ستارالعیوب است...هنوز هم...این را از حرف آن خانم با چادر مشکی و روسری سفید توی مترو فهمیدم...که خواست چون دلم پاک است برایش دعا کنم...دعا...حالم خوب نیست خدا...کمی نزدیک تر بیا....باید تکیه کنم به بودنت...به نگاهت...در این روزهای پر از استرس....پ.ن: برای ایمان "عقیق" دعا کنید...لطفن...التماسا...خواهشن...
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۰۵:۲۲
غـ ـزالــ
خدایاهرکس نداند، تو خوب می دانی من اهل آرزوهای دور و دراز نیستم...یک چیز را میخوام ...و همان یک را،با تمام وجود می خواهم...به آشفته حالی ام، به این روزهای بی سر و ته، و به منی که خنده های از ته دلم را گم کرده ام، ببخشش...التماس نوشت: همدیگر را دعا کنیم...
۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۲۶
غـ ـزالــ
شما شاید ندانید اما او برای من همیشه همان "عروس گلم" بوده و هست.آن وقت ها که تازه دیده بودمش بیشتر وقت ها ساق دست سفیدش را با روسری سفید و کیف سفید نگین دارش ست میکرد.به شوخی و به کنایه از آن همه سفیدی بهش می گفتیم "عروس گلم" !مثل همه ی آدم ها خیلی طول کشید تا جای خودش را در دلم باز کرد.بعد از آن سفر مشهد و زیارت یکهویی دونفره ی مان دوست ترش داشتم.آرام بود و مهربان.و رفیق راه...رفیق راه های سخت...رفیق بغض های پردلهره...و حواسش به چشم هایم جمع بود خیلی جمع...گذشت...گذشت و دست قسمت او را دقیقا کرد عروس گل خانواده ی ما...و تمام آرامش و مهربانی اش را ریخت در خانه ی ما...تولدت مبارک عروس...تولدت مبارک دوست مهربان و آرام من...بارها خدا را شکر کرده ام بابت بودنت...این بارهم...و لله الحمد...
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۴۰
غـ ـزالــ
یکتصور کن مثل پرنده ای اسیر، مدام دارم بال و پر میزنم و خودم را به در و دیوار قفس می کوبم....و حالا با بال های زخمی خیره شده ام به آسمان...دومن، عمیق و سراسیمه؛ این طرف و آن طرف می دوم و به هر دستاویزی چنگ میزنم تا پرنده ی دلم آرام بگیرد لحظه ای...و تونگاهم می کنی...سهمن تمام حماقتم را میریزم در وجودم و دست هر ریسمانی را میگیرم که مرا از سیاهی چاه در بیاورد...و تونگاهم می کنی...چهاردیگر جان و مجالی برای زمین خوردن ندارم...رسیده ام...وقتش رسیده است...دیر هم شده است...مثل میوه ای روی درخت که کاملا رسیده است و باید با احتیاط دستش را گرفت و آوردش پایین.اگر نه، دیر یا زود باد از آغوش درخت رهایش می کند و می افتد...دیگر کال نیست که از زمین خوردن خم به ابرو نیاورد...دیگر رسیده است و افتادنش باعث زخمی شدنش میشود و له شدنش...دیگر فرصتی برای زمین خوردن ندارم...پنجباید خودت را بفهمی...محکم و بی واهمه خودت را بفهمی...باید بی ترس و واهمه چاقو به دست بگیری و بشکافی...جراحی کنی و بافت های مرده و نکروز شده را برداری و جراحتش را به جان بخری...ته ته اش:رحم کن به من خدا...رحم کن به بنده ی ضعیف و ناصبورت...پی نوشت:آشفتگی این پست را بگذارید به حساب...تمام شماره ها جزئی از یک حقیقت است...درد نوشت:تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت...
۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۳۶
غـ ـزالــ
گریستن نعمت عجیبی ست...این که آدم تمامِ غمِ وجودش را خالی کند  در چشم هایش و فرو بریزد نعمت بزرگی ست...فرو بریزی و از نو بنا شوی...ساخته شوی...سال هاست که به این نتیجه رسیده ام که "گریه" بنده را به خدایش نزدیک تر می کند...محکم تر می کند...عمیق تر می کند و مهربان تر.حضرت علی علیه السلام در دعایش به کمیل عاشقانه یاد می دهد که به خدا بگوید من سلاحی جز اشک هایم ندارم...***یا حبیب الباکیناشک های مان را زلال کن و خالص...ببر به سمت خودت...بنده ای که سلاحش "بکاء" است، ظریف است...می شکند...و تو هوای دل و جانِ نازک بنده هایت را داری...خیس نوشت: به تو نزدیک ترم این روزها خدا...خیلی نزدیک تر...
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۵۸
غـ ـزالــ
سال ها پیش، آن وقت ها که از یک آسمان فاصله ای که بین من و خدایم افتاده بود می نوشتم، تو آبی زلال دلتنگی هایم بودی...یادت هست؟! فصل، فصل سکوت بود و بی قراری حرف های من...همه چیز هنوز همان است.تو هنوز هم زلالی و هم آبی فیروزه ای محض...این منم که کمی به دلتنگی های دلم کش و قوس داده ام...امشب آمده ام بگویم از ته دلت شاد باش...بی آن که نتیجه را بدانی، به نهایت آن چه که می خواسته ای رسیده ای...برایت، هیچ چیز آرام کننده تر از این نیست که بفهمی خدا دستت را گرفته است و حواسش بهت هست...آرام باش...مثل همان وقت هایی که گوشه ی دارالحجه نشسته ای...آرام باش مثل وقتی که به دیوار مجاور با آن نورهای سبزش، خیس خیره شده ای ...سرت را بگذار به آستان رضایش و دلت را بسپار به صندوق نذورات حرمش...این بار ولی نه مثل همیشه...این بار دلت "قرار" گرفته است دیگر...اصلن "قرار" همین است...ه م ی ن...همین که تو بدانی خدا دستت را محکم گرفته است...دیگر مهم نیست نتیجه چی باشد...آخر این داستان مثبت باشد یا منفی، تو برنده ای...با تمام وجودم خوشحالم...چند وقتی بود دلم اینطور نخندیده بود...اینطور لبخند نزده بود...بی نهایت خوشحالم از آرام گرفتنت...دیگر پس لرزه ها تکانت نمیدهد وقتی دستت توی دست های خدا باشد...وقتی امام رضا(ع) ضامن دلت و عقلت باهم شده باشد!دیگر هیچ طوفانی آرامشت را بهم نمی ریزد...خوشحالی ام از این است...***دعایت میکنم....مثل همیشه...مثل همیشه ها که یک میم مالکیت می چسبانم به آخر اسمت دعایت میکنم....و لله الحمد....
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۳۵
غـ ـزالــ