در گلوی من ابر کوچکی ست...
شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۰۴ ب.ظ
سید نبوده ام، اما تمام عمر "مادر" صدایت کرده ام...مادر بودن، حکم میکند که حواست به همه ی بچه هایت باشد...حتی بچه هایی که خوب نیستند...مادر که باشی دلت میلرزد اگر ببینی دخترت....حضرت مادر...! ببخش بغض های نازک نارنجی ات دخترت را...قول داده ام بغض هایم را بگذارم کنار...اما...سردم است...دلم...میلرزد مدام....و تو حواست هست دل دخترکت سرما نخورد...که آزیترومایسین نیاز نشود...که سرفه اش نگیرد...که شربت اکسپکتورانت لازمش نشود...همه ی اسم ها باید صاحب داشته باشند....که وقتی ....وقتی که احساس "بی پناهی" لرز را می اندازد به جان لحظه هایت، کسی باشد...که تو اسمت را ازش عاریه گرفته باشی...لطفا حواست بیشتر به دخترک ناصبورت باشد مادر....بیشتر....دختر به مادرش اگر حرف هایش را نزند.....پس...؟پ.ن :1. یا حضرت غیاث...دلم را تو نقش زده ای خدا...تارو پودش را خودت بافته ای...اگر تو هم به آشفتگی هایم، به بغض های بی سر و ته ام "حق" ندهی، دق میکنم.....خوب میدانی....ببخش که من هیچوقت بنده ی خوبی برایت نبودم.....2. در گلوی من ابر کوچکی ست.....
۹۴/۱۱/۰۳
خوشا تو، نامِ تو...
دلت آرام، گرم...