مرا دلی که صبوری از او نمی آید...
جمعه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۴، ۰۳:۳۶ ب.ظ
یکتصور کن مثل پرنده ای اسیر، مدام دارم بال و پر میزنم و خودم را به در و دیوار قفس می کوبم....و حالا با بال های زخمی خیره شده ام به آسمان...دومن، عمیق و سراسیمه؛ این طرف و آن طرف می دوم و به هر دستاویزی چنگ میزنم تا پرنده ی دلم آرام بگیرد لحظه ای...و تونگاهم می کنی...سهمن تمام حماقتم را میریزم در وجودم و دست هر ریسمانی را میگیرم که مرا از سیاهی چاه در بیاورد...و تونگاهم می کنی...چهاردیگر جان و مجالی برای زمین خوردن ندارم...رسیده ام...وقتش رسیده است...دیر هم شده است...مثل میوه ای روی درخت که کاملا رسیده است و باید با احتیاط دستش را گرفت و آوردش پایین.اگر نه، دیر یا زود باد از آغوش درخت رهایش می کند و می افتد...دیگر کال نیست که از زمین خوردن خم به ابرو نیاورد...دیگر رسیده است و افتادنش باعث زخمی شدنش میشود و له شدنش...دیگر فرصتی برای زمین خوردن ندارم...پنجباید خودت را بفهمی...محکم و بی واهمه خودت را بفهمی...باید بی ترس و واهمه چاقو به دست بگیری و بشکافی...جراحی کنی و بافت های مرده و نکروز شده را برداری و جراحتش را به جان بخری...ته ته اش:رحم کن به من خدا...رحم کن به بنده ی ضعیف و ناصبورت...پی نوشت:آشفتگی این پست را بگذارید به حساب...تمام شماره ها جزئی از یک حقیقت است...درد نوشت:تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت...
۹۴/۰۱/۲۸
خیلی زیبا بود
انشاالله خدا به هممون رحم کنه