.

امروز فیلم سر به مهر را دیدم.یکی از سکانس هایش در سینما پردیس ملت بازی شده بود.دروغ چرا!قبل از این سکانس هم دلم برایش تنگ شد.خیلی تنگ...مدت هاست آدم پایه ی سینما رفتن هایم را از دست داده ام.نه که بحث فقط سینما باشد، دلتنگی دنبال بهانه میگردد...و حالا هم پردیس ملت شده بهانه اش...مدت هاست باید ساکت باشم.به روی خودم نیاورم.دل من با همه ی پریشانی و بی سر و سامانی اش، جای کسی را به کس دیگری واگذار نمی کند هیچوقت...اینجا، این تیکه از قلبم، به اسم "تو" بوده و هست.اگر کمرنگ شود بودنت، باز هم هست.من مناسبات و شرایط و ... هیچ کدام را نمی پذیرم.سکوت و عقب نشینی ام را هم نمیفهمم.فقط دوست دارم بدانی جای خالی ات درد میکند رفیق...درد می کند...مدت هاست پارک ملت نرفته ام...تو تمام سعی ات را میکنی که بودنت پر از خلا نباشد...اما من و دلم...مدت هاست از دستت داده ایم...و کاش بدانی جای تو را، به هیچ کدام از آدم های دوست داشتنی قبلی و بعدی زندگی ام نمی دهم...جانشین سازی ،توهین به قلب آدم هاست...تیر میکشد...آن قسمت از قلبم که به اسم توست تیر میکشد...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۱۹
غـ ـزالــ
آخرش را اول میگویم!رفتم حرمش. رفتم حرم امام رئوف،سال قبل ام را تحویلش دادم و سال جدید را هم.ما خیر ندیدیم از سال قدیم؛ این سال جدید نیز تحویل شما!**وسط هایش :نشستم صحن جمهوری.که زل زدم به گنبدش.به تکان تکان های پرچم اش، به ابرهایی که در گذر بودند دور گنبد...به روضه ی حضرت مادر(س)...باران گرفت...قطره قطره...فکرکن وقت تماشای تو باران بزند...مثل همیشه ها...دفترم را باز کردم و نوشتم.نوشتم...همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانمقبولم کن من آداب زیارت را نمی دانم***اولش:این رسمش نیست آقارسمش نیست که هربی لیاقت بی سروپایی که وارد حرم تان میشود ؛بی قراری را از وجودش بگیرید...نگذارید درست و حسابی گریه کند...زار بزند...این رسمش نیست آقای مهربانم...حالا که پایم را گذاشته ام تهران...و بی قراری ریخته است در جان بغض هایم،می بینم که...خیس نوشت:رسمش را شما بهتر بلدید آقا...ولی سوختم در این سفر...سوختم...آوردی ام نشاندیم گوشه ی حرم ات، تا...؟!باشد قبول...هق هق نوشت:من بی قراری های یک ابر زمین گیرم...سبز نوشت:نه فقط بهار امسال ، تمام عمرتان فاطمی...انشاءالله...پ.ن:مصرع ها از:*: نجمه زارع**: جلیل صفربیگی***: سید حمیدرضا برقعی
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۴۶
غـ ـزالــ
میخواهم از بیمارستان برگردم خانه.نامه ی آموزش را تحویل می دهم به دکتر "ر" تا مطمئن باشد علت غیبت امروز صبح مان به خاطر امتحان امروز بوده. کل روز و شب گذشته را خیس فکر کرده ام. صبح هم، دوباره برایم مهم نبود امتحان دارم و درست حسابی نخوانده ام...خوب که نگاه کردم به چند ماه اخیر دیدم ترم گذشته را اصلن درس نخوانده ام.ترم گذشته را اصلن خودم نبوده ام.تماما بغض بوده ام و گریه.تماما یک منِ بداخلاقِ بی حوصله بودم که حالش بد بود.علتِ درس نخواندن هایم و خودم نبودن هایم که یادم آمد حالم بیشتر گرفته شد.علتش دهان کجی می کند به عقلم.باز دعوا می شود بین دل و عقل و احساسم...از تاکسی پیاده میشوم و شماره ای را میگیرم و به اندازه ی چند ثانیه ای حرف میزنم و قطع میکنم.باید اسمس بدهم.روی نیمکتی همان حوالی می نشینم و حرف هایم را می نویسم.تمام نمیشود حرف هایم.از خودم  و دلم لج ام می گیرد. جواب های طرف مقابل هم حالم را بدتر می کند.بلند میشوم گوشی را وصل میکنم به هنزفری و میگذارمش توی کیفم و بقیه ی راه را پیاده می روم.بغض دارم.سرم را می اندازم پایین و تند تند سنگ فرش های پیاده رو و سیاهی آسفالت های خیابان از زیر پایم رد می شود.حوصله ی هیچ آهنگی را ندارم.گوش می دهم  به آخرین مداحی ای که دیشب برایم فرستاده شده و تند تند اشک هایم می چکند روی چادرم.×××من اشتباه کردم.اشتباهی را که قبلا هم کرده بودم.و دلم، بهم ثابت کرده اصلن بعید نیست دوباره تکرار شود این اشتباه های ریز و درشت...چقدر خوب است که درست هفته ی دیگر این موقع در تکاپوی سفرم...و بلیط مان درست ساعت 8 است...راس 8...باید بیایم بگویم "شرمنده ام که همت آهو نداشتم"....نه اصلن بیایم بگویم:وقتی طبیب دردهای لاعلاجی،من نذر کردم تا ابد بیمار باشم...بعدترش اذن دخول بخوانم و بگویم : نداری مریضی به بدحالی من....نداری....درد نوشت:دوست داشتن...حق آدم هاست...می خوام از حقم بگذرم....
۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۱۸
غـ ـزالــ
این روزها یک کارت کوچک سنجاق شده به جیب روپوش سفیدم.آموزش دانشکده کنار اسمم یک "دکتر" نوشته و زیرش اضافه کرده کارآموز بخش هماتولوژی.یک.جوان است.خیلی جوان. 30 سال هم ندارد.با یک کت چرم قهوه ای در درمانگاه نشسته جلوی میز استاد می گوید کارمند باشگاه انقلاب است.سه ماه است سر کار نرفته است.استاد بهش میگوید همچنان دیگر سر کار نرود.جوان است.خیلی جوان.موهای سرش ریخته.از ابروهایش هم چیز زیادی بالای چشم هایش نمانده است.استاد مهرش را می کوبد پای دفترچه بیمه اش.خداحافظی می کنند بروند.مادرش کمی تعلل میکند و پسرش که کمی آن طرف تر می رود، آرام از دکتر می پرسد وضعش چطوره؟!- خوب نیست...متاستاز تمام بدنش را گرفته.زیاد زنده نمی ماند.این ها جواب استاد است و در ادامه اش غم می دود توی چشم های مادرش.مادر است دیگر...مادر یک جوان.خیلی جوان.هنوز سی سالش هم نشده است...سرطان.با منشا ناشناخته...دوروی تخت مینشیند و ما پرده را میکشیم.شالش را در می آورد و ما معاینه اش میکنیم.یکی از لنف های گردنش خیلی بزرگ شده.توده ی سفتی که با علائم سرماخوردگی ایجاد شده و دیگر از بین نرفته.17 ساله است.با یک پالتوی صورتی و یک لبخند معصوم...استاد می گوید باید بروند درش بیاورند.خوش خیم است.مادرش گریه دارد.خیلی.سهاستاد معاینه اش می کند.چیزهایی توی دفترچه بیمه اش می نویسد و پایین اش را مهر می زند.بعد می گوید میتوانم سوالی بپرسم؟کلیه تو چند فروختی؟آرام می گوید دقیق نمی دانم.حدود 12 تومن.چهارجوان است.خیلی.با موهای مشکی و لبخند تلخ.بیست و سه چهار ساله میخورد.ولی خودش میگوید 29 ساله ست.استاد می پرسد ازدواج کرده یا نه. نه ای میگوید و مادرش نگران تر میشود.استاد اصطلاحی را پیش ما به کار می برد و می گوید نگران چی است.از طرز نگاهش و تلخ بودن لبخند آزاردهنده اش میفهمم متوجه منظور دکتر شده است.فکرکردم لابد زبانش باید خیلی خوب باشد.هاچکین دارد.مادرش بغضش رسیده به چشم هایش.خیلی سریع.استاد توضیح میدهد داروهای شیمی درمانی منجر به ناباروری میشود.ازدواج کردن یا نکردنش را به این خاطر پرسیده استبیمار بعدا میگوید دندانپزشک است.تازه از آمریکا آمده است.تلخ است...لبخندهایش را میگویم.خنده هایش حالم را میگیرد.از روحیه ی خوبش نیست.از حس حفظ غرور برای نشان دادن محکم بودن است.حفظ ظاهر...فردایش توی بخش هم خنده هایش حالم را بهم میزند...پنجاستاد دارد بهش میگوید 4 دوره درمانش طول میکشد.هردوره 25میلیون هزینه اش میشود.60 ساله میخورد.دخترش میگوید هلال احمر گفته 3 ماه دیگر داروها میرسد.اینجوری هر دوره 15 میلیون میشود.سه ماه دیگر دیر است.خیلی دیر.فردایش می بینم توی بخش شیمی درمانی را شروع کرده است...ششاینجا پر است از ادم هایی که ذره ذره می نشینند و از دست رفتن عزیزشان را نگاه می کنند...ذره ذره...حالم....گرفته میشود این جا....خ ی ل ی
۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۳۴
غـ ـزالــ
خیلی زودتر از این ها می خواستم بیایم بگویم حواست به من نباشد لطفن...اصلن همان روزی که گفتی حواست به لرزش لب هایم و کلنجار رفتنم با بغضم بوده باید می گفتم...باید میگفتم نگاهت را از دلم، نفس هایم و بغض چشم هایم بردار...حواست نباشد که دارم تلاش میکنم بغضم نشکند...حواست نباشد که دلم را گرفته ام دستم تا نلرزد...حواست نباشد جزیره ام را برخلاف اطرافم مرتب کرده ام تا درست و حسابی بروم داخلش...و تا مدت ها بیرون نیایم...حواست به دل نازک و نارنجی این روزهایم نباشد لطفن....روی نگاه هایم دقیق نشو...احساس امنیت ندارم...احساس میکنم اجازه ی خودم بودن را ندارم...میخواستم زودتر از این ها بیایم بگویم لطفن کمی مهربان نباش...کمی بی توجه باش...مثل بقیه...بگذار با خیال راحت کوله بارم را جمع کنم و بروم داخل جزیره ام...نگاهم و فکرم و بغض هایم را نخوان لطفن...بگذار بمانم توی خودم....حواست نباشد لطفن....
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۱۲
غـ ـزالــ
نگرانم...می ترسم روزی برسد که حرم ات مرا آرام نکند...که دلم در دارالحجه هم قرار نداشته باشد...که گلدسته های مسجد گوهرشاد هم نلرزاند دلم را...نگرانم که تو حواست به من نباشد....مرا رها کرده باشی به حال خودم...من و جدا شدن از کوی تو؟خدا نکند....
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۴۴
غـ ـزالــ
آدم...در هرجای زندگی اش که باشد، نیاز به یک دوست خوب دارد...کسی که بتواند بعضی لحظه هایش را پیشش امانت بگذارد...لحظه هایی که نمیتواند -نمیخواهد- حرفی از چیزی که باعث خراب شدن حالش شده است بزند...حرف نمی زند ولی، بودن کسی حالش را بهتر میکند.من فکر میکنم خدا این تکه از ویژگی رحیم بودنش را در روح همه ی آدم ها دمیده...چه بد است که کمرنگ شده این روزها...چند وقتی ست دلم میخواهد کمتر حرف بزنم...کمتر باشم...کمتر اجازه دهم کسی به خلوتم راه پیدا کند...سر سنگین تر باشم...بیشتر بخندم و اجازه ندهم برق چشم هایم دلم را لو دهد...چند وقتی ست دلم میخواهد کمتر خودم باشم...دلم میخواهد بیشتر گوش دهم...بیشتر سنگ صبور باشم...محکم تر دست های مضطرب طرف مقابلم را بگیرم و بشنوم کلمه هایش را...در زندگی ام خدا همیشه بنده های خوبش را جزو دوست هایم قرار داده...همیشه پر از دوست های خوب بوده ام...ولی این به این معنی نیست که تنها نبوده ام...بعضی از تنهایی ها را نمیشود با کسی قسمت کرد...نمیشود از آن سهمی به کسی داد...الان دقیقن همینم...پر از تنهایی ای که نمیتوانم کسی را درش سهیم کنم...هرچند اطرافیانم خیلی مهربان باشند و اصرار داشته باشند کلمه های خسته و حال دلگیرم را کمی با کسی قسمت کنم...اما باز هم من نمی توانم...این روزها، بیشتر از همیشه تنهایم...بیش تر از همیشه بغض دارم...بیش تر از همیشه دل ساکت بارانی ام را طوفان میگیرد...امادلم می خواهد فاصله ی منطقی ام را با اطرافیان حفظ کنم...و خلوتم را....ه م ی ن .پ.ن: الیس الله بکاف عبده؟...درد نوشت:راز مرا از چشم هایم می توان فهمیداین خنده های ناگهان از ترس رسوایی ست...
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۳۱
غـ ـزالــ
یک روزهایی هست که آدم از غرولند کردن خسته می شود...خودش و بغض هایش را از کلمه های بی حوصله و خسته کنار میکشد....بعد از دور خیره میشود به خودش و فکر میکند....الان حس ام دقیقن این است...این روزها خیلی خوب احساس میکنم به تو نزدیک ترم خدا...آمده ای نشسته ای کنارم و دستم را گرفته ای....و من دلم آرام گرفته است....ولی...هنوز هم دلم حرم می خواهد....هنوز هم....آه....چقدر خوب است که آدم ها تو را دارند خدا...خدایاایاک نعبدهایم را به نستعین هایت برسان...و لله الحمد....
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۳ ، ۱۴:۳۹
غـ ـزالــ
بی اندازه خودم را به درس و voiceبرگرداندن و جزوه و دانشگاه رفتن مشغول کرده ام...تا فکرم آزاد نباشد،تا بغضم سرریز نکند....فایده ای ندارد اما...آن قدر که سر تمام نمازها و هر تلنگر و هر حرفی، بغضم خودش را میرساند به چشم هایم و چکه میکند...من صبور نیستم....نمی شوم....می دانم که حواست هست خدا...پ.ن:رمز پست قبل فقط به مخاطب خاصش داده میشود که احتمالا او هم رمز نمیخواهد...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۳ ، ۰۹:۴۲
غـ ـزالــ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ دی ۹۳ ، ۱۹:۱۸
غـ ـزالــ