راز مرا از چشم هایم می توان فهمید...
جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۳۱ ب.ظ
آدم...در هرجای زندگی اش که باشد، نیاز به یک دوست خوب دارد...کسی که بتواند بعضی لحظه هایش را پیشش امانت بگذارد...لحظه هایی که نمیتواند -نمیخواهد- حرفی از چیزی که باعث خراب شدن حالش شده است بزند...حرف نمی زند ولی، بودن کسی حالش را بهتر میکند.من فکر میکنم خدا این تکه از ویژگی رحیم بودنش را در روح همه ی آدم ها دمیده...چه بد است که کمرنگ شده این روزها...چند وقتی ست دلم میخواهد کمتر حرف بزنم...کمتر باشم...کمتر اجازه دهم کسی به خلوتم راه پیدا کند...سر سنگین تر باشم...بیشتر بخندم و اجازه ندهم برق چشم هایم دلم را لو دهد...چند وقتی ست دلم میخواهد کمتر خودم باشم...دلم میخواهد بیشتر گوش دهم...بیشتر سنگ صبور باشم...محکم تر دست های مضطرب طرف مقابلم را بگیرم و بشنوم کلمه هایش را...در زندگی ام خدا همیشه بنده های خوبش را جزو دوست هایم قرار داده...همیشه پر از دوست های خوب بوده ام...ولی این به این معنی نیست که تنها نبوده ام...بعضی از تنهایی ها را نمیشود با کسی قسمت کرد...نمیشود از آن سهمی به کسی داد...الان دقیقن همینم...پر از تنهایی ای که نمیتوانم کسی را درش سهیم کنم...هرچند اطرافیانم خیلی مهربان باشند و اصرار داشته باشند کلمه های خسته و حال دلگیرم را کمی با کسی قسمت کنم...اما باز هم من نمی توانم...این روزها، بیشتر از همیشه تنهایم...بیش تر از همیشه بغض دارم...بیش تر از همیشه دل ساکت بارانی ام را طوفان میگیرد...امادلم می خواهد فاصله ی منطقی ام را با اطرافیان حفظ کنم...و خلوتم را....ه م ی ن .پ.ن: الیس الله بکاف عبده؟...درد نوشت:راز مرا از چشم هایم می توان فهمیداین خنده های ناگهان از ترس رسوایی ست...
۹۳/۱۱/۰۳
چقدر میفهمم این یادداشت را!
درد نوشت هم عالی بود!