.

این قدر که از "بد فهمیده شدن"  دلم میگیرد   از نفهمیده شدن نمی گیرد.   باور کن نمی گیرد....   لطف کن و من را اصلا نفهم!   ترجیح می دهم که خودم باشم و خودم حتی از انزوای خودم گوشه گیرتر......   ه م ی ن ....   پ.ن: دوست داشتی این پست را به خودت بگیر همسایه...
۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۱ ، ۰۸:۴۶
غـ ـزالــ
هر هجای حرف های اینجا ترکی میشود بر دل نازک و شیشه ای عزیز دل و خاطرم... حتی اگر بگویم این حرف ها... ، باز هم افاقه نمی کند، و بلور سست باورش بیشتر می شکند ... چند وقتی ست پناه آوردم به یک دفتر با کاغذهای کاهی... کاهی بودن کاغذهایش را خیلی دوست دارم...بوی کهنگی می دهد...مثل این غم که الان افتاده به جان دل و بغضم... گله ای نیست... "هیچ جا نباید ریشه دواند" به این نتیجه رسیده ام آخر "اینجا هم جای ریشه دواندن نبود" ریشه هایم درد می کنند...قلبم تیر می کشد... هیچ وقت از "گفتن" به جایی نرسیدم... باید حل شوم در سکوتم و آرام گیرم... ه م ی ن ... پ.ن: برای فاطمه: دل من هم...حساسیت فصلی دارد نسبت به پاییز... اما نوشتن...آنتی هیستامینش نیست...اصلا پاتوژن است برایش... حال بغضم بدجور وخیم است . . .
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۱ ، ۱۸:۳۵
غـ ـزالــ
دیروز بعد از کلاس حدود12 ظهر با این رفیق هم اتاقی مان تصمیم گرفتیم به یکی از کارهای عقب افتاده مان برسیم! مسیرمان از پشت دانشگاه میگذشت.   در راه یکی از پسرهای کلاس مان را زیارت نمودیم؛ که مشغول سیگار کشیدن بود! من را که دید گفت: ببخشید.   با اینکه قبلا دیده بودم این کار را میکند باز هم یک جورهایی شوکه شدم.   توقف نکردم اصلا...همینطور که به مسیرم ادامه می دادم زیرلب گفتم من ببخشم؟! شنیده بود.   صدایش آمد: که ناراحت شدید. [در دلم گفتم به من چه ربطی دارد تو سیگار می کشی یا نه! ریه ات ببخشد!]   چیزی نگفتم.یعنی این قدر دور شده بودم که نمیشد دیگر چیزی گفت.   هرچند حرفی هم نداشتم. به رفیق همراهم گفتم دانشجوی پزشکی ای که سیگار بکشد، رسما باید برود بمیرد!!   و بعد هم اضافه کردم که،" اگر میخوای کسی رو از چشمم بندازی باید بهم بگی سیگار میکشه!!" دوستم به اتفاق پیش آمده می خندید و من عجیب فکرم مشغول شده بود... - چون می دانست کارش بد است عذرخواهی کرد. در واقع هول شد و از روی رودربایستی این کار را کرد!   و داشتم فکر میکردم من به اشتباه بودن چند درصد از کارهای روزانه ام واقف ام و باز انجامش می دهم؟ درصدش به نظرم زیاد آمد!   و بعد با خودم گفتم گناه هایی که دانسته انجام می دهم هم دیرتر پاک می شوند...   بیشتر مرا از صراط مستقیم دور می کنند... یعنی تأثیر اشتباه دانسته من بر سلول های بدن بیشتر است؟خب به نظرم ممکن است!   وقتی سیگار می کشیم و متوجه ضررهایش هستیم، ممکن است رسپتورهای سلول های ریوی و   عصبی مان تمایل بیشتری برای جذب نیکوتین داشته باشند.(این فقط یک حدس است و تحقیق روی   آن می ماند برای وقتی که انشالله دکتر شدم و احیانا" خواستم برای تز ام موضوعی بردارم!!!) خلاصه اش اینکه به نظرم گناه های دانسته ام بسیار بیشتر به روحم آسیب می زنند...   امام صادق(ع) می فرمایند: نفوذ گناه در روح صاحب گناه از نفوذ کارد در گوشت سریع تر است... هروقت یاد این حدیث می افتم تنم میلرزد...   خدایا...ببخش گناه های خواسته و ناخواسته ام را...که روز به روز مرا بیشتر از راهت دور می کنند... همین...پ.ن 1:دیروز فهمیدیم چقدر در کلاسمان دودکش داریم!!   چند نفر رو قبلا دیده بودم، یکی دیگه هم دیشب دیدم که اصلا باورم نمیشد!کلا هروقت می بینم   کسی داره سیگار میکشه اعصابم خرد میشه، چون احساس میکنم دقیقا داره خودش رو از بین می بره!پ.ن 2 :دانشجوی پزشکی ای که سرما خورده باشد، و اصلا پرهیز نکند، از خوردن چیپس با ماست، پفک،   بستنی، تخمه بو داده،یخ در بهشت، شربت و انواع سرخ کردنی ها دریغ نکند، رسما باید برود بمیرد!!پ.ن 3:هرگونه ربط داشتن پ.ن2 به "عقیق" شدیدا و قویا تکذیب میشود!پ.ن4:مدیون اید اگر بعد از خواندن پ.ن2 فکر کنید ما آمده ایم پیک نیک!   پ.ن 5: اولین جلسه ی انگل شناسی عملی، اول استادمون کلی بهمون آموزش داد که چطوری از   انگشت مون یه قطره خون بگیریم و گسترشی نازک و ضخیم از خون روی لام تهیه کنیم.تا تفاوت    مونوسیت ها و اصلا خود RBC ها رو بهمون نشون بده!   ما هم مثل بچه مثبت ها اینجوری گوش دادیم: ()   بعد که رفتیم سر میز نشستیم تا این عمل خطیر رو انجام بدیم، با خودمون گفتیم که برای این کار   ساده و برای دو نفر که این قدر لان ست و گاز و پنبه الکلی و لام نمی ذارن!   آخر قضیه کاشف به عمل آمد که همچین کار ساده ای هم نیست!!   ما هم بعد از 5-4 بار سوراخ کردن انگشتان نازنین مان و هدر رفتن 3-2 لیتر (!!!!!) از خون شریف مان   به این نتیجه رسیدیم که آقا ما این کاره نیستیم!   و یعنی این که ما جان عزیز تر از این صحبت هاییم که بتوانیم لان ست را در انگشت مان   محکم فرو کنیم و درست خون بگیریم!   (گرچه من به اندازه ی خودم تلاش هم کردم ها!)   نگاهی محنت آمیز به دوست بغل دستی مان کردیم و ضمن در و گوهر ریختن در باب    مسئله ی "اهدای خون، اهدای زندگی!"دو قطره خون از انگشت بی مصرفش ستاندیم   و بر لام گذاشتیم و عملیات گسترده کردنش را نیز  انجام نمودیم!!   اصن یه وعضی!!!!   یعنی ممکنه سال های بعد استادمون بگه برای آزمایش به هم دیگه آمپول بزنیم؟   قطعا من اجازه ی این کار رو به هیچ احدالناسی از این همکلاسی هایم نخواهم داد که در غیر    این صورت باید فاتحه ی خودم و ورید و شریان هایم را بخوانم!بله! همین!   جلسه ی بعد که گلبول های خونی مون رو زیر میکروسکوپ نگاه کردیم و استاد گفت لام هامون رو   یا ببریم و یا همون جا بندازیم دور اصلا باورم نمیشد حاصل این همه زحمتم() رو دارم میندازم دور!   خوبه خون رضوان بود! بش گفتم خوبیش اینه که انگل-پنگل های خونتو دقیقا می بینم!!! خلاصه این شد که ما رسیدیم شهر!!!!   پ.ن 6:   این پ.ن ها رو نوشتم تا به همسایه ی عزیزی که من رو "همیشه غمناک" خطاب نموده بودن ثابت کنم که آقا شایعه ست!
۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۱ ، ۱۰:۵۲
غـ ـزالــ
پاییز را نمی فهمم این روزها...خش خش برگ ها را... سکوتش را...درد غروب هایش را...جای سرفه های خشک و بغض های خیس این جا خالی ست... جای خالی اش بدجور درد می کند.. سردم نمی شود اینجا...مچاله نمی شوم در خودم.سرم را روی به آسمان نمی گیرم، دستم را جلویش نمی گیرم ببینم باران می آید یا نه...نبوده ای که بدانی چه حسی دارم... گفتی این جا از قد واژه هایت می کاهد؟؟از قد واژه های من هم...دلم دارد کوچک می شود...چیزی مثل خوره دارد .... این بادها به کهنگی ام طعنه می زنند... من بادبان قایق خوبی نبوده ام... عزیزدلم...کاش کاری از دست دلم بر می آمد... لااقل "باور کن" من هم این روزها و اینجوری بودنمان را دوست ندارم... دوست ندارم وجودم هضم نشده باقی بماند... نبضم....تیر می کشد..... ... پ.ن: ادامه مطلب فقط غر غر است!!غرغرهای یک ذهن خسته!
۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۱ ، ۱۸:۵۴
غـ ـزالــ
نمی دانم از کجا بنویسم...؟ از آن سحری که دلم در صحن قدس لرزید؟بغض کردم و در خودم مچاله شدم؟ بنویسم یا از روزی که دعای مستجابم شد ضمیمه ی سفرم... از آبی زلال دلتنگی هایم بنویسم یا از روزی که رفته رفته وبال روحم را ازم گرفتی... همه را نوشتم...و پاک کردم...بین من و توست فقط...نه؟ بیشتر از وقت های پیش این روزها خجالت زده ام  میکنی...... کسی نیست که نداند چقدر آسمان حرمت آبی ست... همسایه سایه ات بر سرم مستدام باد....* چقدر...حرمت...اشک هایم را خوب می فهمد....... ... حرفی ن ی س ت .... پ.ن: عیدتون مبارک...دعا کردید من هم... ...
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۱ ، ۱۹:۵۷
غـ ـزالــ
می دانی... همیشه عاشق بچه ها بوده ام...عاشق طبع لطیف و احساس دست نخورده شان... عاشق لبخند های واقعی شان...مهربانی بی مثالشان...معصومیت نهفته در چشم های شان... شیطنت های شان،شیرین زبانی های شان،گریه ها و لجبازی های شان... همه ی این ها به کنار... به معنای واقعی کلمه عاشق حس "مادر" شدن ام... *** حس سحر انگیزی ست...این که خدا از آغوش خودش فرشته ای را به آغوش ات امانت دهد...و این یعنی نهایت لطف و مرحمت خدا... فرشته ات را دوست دارم...این روزها بیشتر...این روزها که با نفس های تو نفس میکشد... صدایت را می شنود، بغض هایت را می فهمد، لبخند هایت را در عمق دلش جا می دهد وضربان قلبت را خوب می شناسد... اصلا درس امروز مان قلب جنین بود...قلب کوچک و مهربان اش...و من بیشتر عاشق اش شدم... پ.ن: 1.مسافر کوچک من...سفرت به سلامت عزیزدلم... 2.هنوز نیامده ای که بدانی به هرکسی با آن لحن خاص ام عزیزدلم نمیگویم،فرشته ی دوست داشتنی من...به سلامت بیا و دغدغه های مادرت را تمام کن... 3.وقتی اسمت نمیتواند فاطمه باشد،دیگر برایم خیلی هم فرق نمیکند چی باشد! 4.تا چند وقت دیگر خاله می شوم...اگر خدا بخواهد... 5.خدایا می دانی می گوییم هرچه تو بخواهی...اما باز هم ته دل مان، انگار کسی میگوید کاش مطابق میل مان پیش برود...اگر از ضعف ایمان است،ببخش و کمک مان کن مومن شویم به مهربانی بی دریغ ات... 6.به دلیل شرایط مشقت بار تحصیل من(!)،نی نی دو ماهه میشود که می روم خانه و می بینمش![گریه عمیق حضار!!!!!!]
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۱ ، ۱۷:۳۶
غـ ـزالــ
سلام عزیزم... نمی دانم بعدها میگذارم دلتنگی ها و سطرهای این روزهای مادرت را بخوانی یا نه. اما یقین دارم تمام تلاشم را میکنم تا این بغض ها سهم تو از زندگی ات نباشد، تا چینی نازک تنهایی ات درست شکل بگیرد. می دانی.آینده را که ندیده ام!شاید پزشک نشدم، شاید خدا صلاح ندانست عمر و توفیقش را روزی ام کند. اما دلم میخواهد بدانی اگر گفته ام دوست نداشتم  پزشک شوم، فقط به خاطر تو بود... که بیشتر کنارت باشم...که نخواهم ثانیه های زندگی ام را بین تو و کارم تقسیم کنم... که دو روز دیگر افسوس روزهایی را نخورم که از تربیت ات کم گذاشته ام.. اما قسمت چیز دیگری بود عزیز من... بارها فراز آخر دعای ابوحمزه را زمزمه کرده ام... *خدایا به آن چنان یقینی برسانم که بدانم به من هیچ نمیرسد جز آن چه تو  برایم نوشته ای ... قسمت هرچه که باشد خواست خداست و راضی ام به رضایش. من بارها خوابت را دیده ام ... آرزو داشتم خودم فاطمه نبودم، تا اسمت...اسم پاره ی روح و تن ام را "فاطمه" می گذاشتم... این روزها نمی دانم اسمت چیست؛ اما هرچه که باشی تمام تلاشم را میکنم درست بشناسی حضرت مادر(س) را...خوب بفهمی بغض علی(ع) را... کاش در روزهای زندگی تو دیگر حرفی از انتظار نباشد، ظهور باشد و حضور... دلم میخواهد این ها را بدانی عزیزدلم؛ اگر این روزها علی رغم میل دل و احساسم سعی میکنم عوض شوم،  برخی عادت هایم را کنار بگذارم و کمر دلم را راست کنم، فقط به خاطر این  روزهای توست... که رفتارهای غلط ام را به روح نرم و منعطفت منتقل نکنم...و خدایت خوب می داند این قسمتی از دغدغه روحم شده است... عزیز دوست داشتنی من... یادت باشد بعضی آدم ها از اول می آیند برای رفتن...ماندنی نیستند، اگر دل بستی  بهشان، وقتی خواستی دل بکنی حواست به تمام تکه های دلت باشد!یک وقت تکه ای  را جا نگذاری... مهربان کوچک من! یادت باشد دوست داشتنی ها و عشق های کوچک و بزرگ ات را در دلت نگه داری... نگذار به سطر سطر حرف های روزانه ات برسند، آن وقت پای دلت لنگ می زند... عزیزدلم... یادت باشد مواظب دلت باشی نشکند... اگر شکست مواظب پخش شدن تکه هایش باش که در غیر این صورت باید هرکدام را از جایی پیدا کنی...و این یعنی روحت هزار تکه شده است... سعی نکن اثبات کنی کسی را دوست داری، که هرچه بیشتر سعی کنی، بیشتر به بی فایده بودنش پی می بری... و بیشتر م ی ش ک ن ی ... می دانی...تمام پاره های روحم تیر میکشند وقتی فکر میکنم ممکن است تو هم روزی مثل من بشکنی...مثل من بغض کنی...مثل من سطر بزنی...قبل از اینکه از دلت حرف بزنی، حواست باشد داری اجازه کالبد شکافی احساست را به مخاطب ات می دهی...اگر طاقتش را داری که هیچ -اما اگر به مادرت رفته باشی- قبل از آن که احساست را دور بریزند گوشه دنجی برای خودت و دلتنگی هایت پیدا کن... برای خلوت خیس چشم هایت، شانه های هیچکس را امانت نگیر، نگذار اشک هایت بشوند عصاره ی دلت...و اگر شدند به هیچکس نشان شان نده، که آدم ها زود به نفهمیدن اشک هایت عادت می کنند...یادت باشد عادت بدترین انتقامی است که هرکسی می تواند از دلت بگیرد... مادرت این جور وقت ها بغض هایش را می برد حرم آفتاب هشتم... ...مواظب دل های مردم باش...که اگر حرف هایت ترکی شود بر دل شان، روز به روز دلت سنگی تر میشود...دخترکم... مواظب باش بغض هایت سنگی نشوند، که آن وقت بدجور راه نفس را می بندند و می شوند وبال روحت...عزیز دل ناآرام من... دوست دارم زودتر از آن چه من فهمیده ام بفهمی هیچ چیز این دنیا ارزش دل بستن ندارد... کاش دیر نفهمی این را... که آن وقت باید مدام در پی مرمت روح بند زده شده ات باشی...مواظب بال هایت باش.ته نوشت:١. در اینکه من دیوانه ام شکی نبوده و نیست ...٢. در زندگی ام زیاد آرزو نداشته ام...و ندارم...یکی اش، حرف های همین پست است...
۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۳۷
غـ ـزالــ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷ شهریور ۹۱ ، ۰۹:۰۵
غـ ـزالــ
پنج ساله که بودم یک بار با کبوترهایت وسط صحن گوهرشاد گم شدم. آن ها که نه... من گم شدم... گریه نکردم. نترسیدم. بغض نداشتم. به یکی از خدام حرم ات...آن ها که عاشق چوب پرهای رنگی شان بودم گفتم مامانم گم شده! می دانی...آخر فکر نمی کردم خودم گم شده باشم... حالا اما...15 سالی از آن روزها گذشته است و من خوب فهمیده ام خودم را، دلم را، همه ی وجود ناآرام ام را در حرم ات گم کرده ام... 15 سال پیش، از گم شدن در حرمت نترسیدم.گریه نکردم.بغض نکردم... دلم آرام بود... انگار از همان وقت ها خوب می دانستم حواست به دلم هست... شاید از همان وقت ها بود... خیلی وقت است هر بار که قرار است مهمان ات شوم تمام بغض ها و شکسته های دلم را، از گوشه و کنار اتاقم، از لای ورق های خیس دفترهایم، از پشت پنجره ی باران خورده ی اتاق جمع میکنم، گرد کهنگی شان را می تکانم و می آورم برایت. آخر...تنها چیزی ست که دارم...خیلی های شان از اول برای خودت بوده اند...از اول برای تو ... اما...به ورودی باب الجواد که می رسم...آن جا که پایم سست می شود . . . همه را.... همه را.... می گذارم پشت درهای همیشه باز حرمت...انگار که از اول نبوده اند... اصلا...اگر بخواهم هم یادم می رود بیاورمشان!دست خودم که نیست... نمی گذاری... آرام می شوم...مثل همه ی وقت هایی که انگشتر عقیق ام دستم است...با حرز امام جوادش.... چ ق د ر .... امام جواد را دوست دارم . . . باب الجواد...راه ورودم به قلب توست . . .* چشم هایم خوب راه اذن دخول گرفتن را بلدند...حیف که همیشه باید سرم را پایین بیندازم... هرکس اهل حرم گردی باشد خوب می داند گوشه های صحن ها بهترین جاهای حرم اند... خصوصا کنج صحن گوهرشاد...آن جا که هم گنبد قاب نگاهت می شود و هم گلدسته های مسجد گوهرشاد... یادش به خیر...یکی از همسایه های قدیمی می گفت دلی که بلد نباشد از گلدسته های مسجد گوهرشاد بالا برود باید بخزد کنجی از دارالحجه... اصلا این بغض دارد خفه ام می کند.......همه ی حرف های خیس این پست هم ... دلم...صحن جمهوری را می خواهد....بنشینم روبه روی گنبدت...به تکان تکان های سبز پرچم ات خیره شوم... فقط نگاهت کنم....آن قدر که گره از بغض های سنگی ام باز کنی و من در آغوشت زار بزنم.... مثل الان... بدون فن غزل بی کنایه می گویم دلم برای تو تنگ است...شعر من ساده ست...** قسمت نبود زائر بارانی حرم ات شوم....قسمت نشد ... دلم می خواهد بیایم....مثل هر بار.... دورت... بگردم ...دور و بر تمام صحن هایت... دلم سنگ فرش های صبور حرم ات را می خواهد که تند تند از زیر قدم هایم رد شوند و من را به تو...برسانند... دلم که دست خودم نیست...این دل غمگین همان دلی ست که جامانده در گهرشاد است...** آقای غریب خراسان... می دانم...می دانم آن قدر رئوفی که همیشه حواست به دلم هست...نگذار...نگذار دلم جز حرمت جای دیگری سرک بکشد.... کفش اگر تنگ باشد...پا را می زند...دل اگر تنگ باشد هم، ... می زند! ساز خودش را! مثل خوره می افتد به روح آدم و ... اصلا می دانی...داغش بر دلم مانده است... و تو... خوب می فهمی. ه م ی ن ..... خیس نوشت: دل من گم شده گر پیدا شد بدهیدش به امانات رضا(ع)... این پست خیس بود...خیس بخوانیدش...   ته نوشت: خواندی مرا وگرنه بدون اشاره ات قلبم چنین هوای زیارت نمی کند...#   پ.ن: *: فاطمه نانی زاد **: سید حمیدرضا برقعی #: محبوبه بزم آرا ...
۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۱ ، ۱۶:۰۷
غـ ـزالــ
یادمان نرود هم چنین روزی بود که حرم مان را ازمان گرفتند کاش ایمان مان را دو دستی تقدیم شان نکنیم... ادامه ی مطلب طولانی است!به درازای دردهای کلمه هایش! هر کسی خواند مرتبط با مطلب نظر دهد و تجربه های شخصی اش را هم ذکر کند. شاید به نتیجه ای رسیدیم!  
۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۵۲
غـ ـزالــ