افتاده است در دل من موریانه ای ...
جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۱، ۰۶:۳۵ ب.ظ
هر هجای حرف های اینجا
ترکی میشود بر دل نازک و شیشه ای عزیز دل و خاطرم...
حتی اگر بگویم این حرف ها... ، باز هم افاقه نمی کند، و بلور سست باورش بیشتر می شکند ...
چند وقتی ست پناه آوردم به یک دفتر با کاغذهای کاهی...
کاهی بودن کاغذهایش را خیلی دوست دارم...بوی کهنگی می دهد...مثل این غم
که الان افتاده به جان دل و بغضم...
گله ای نیست...
"هیچ جا نباید ریشه دواند"
به این نتیجه رسیده ام
آخر "اینجا هم جای ریشه دواندن نبود"
ریشه هایم درد می کنند...قلبم تیر می کشد...
هیچ وقت از "گفتن" به جایی نرسیدم...
باید حل شوم در سکوتم و آرام گیرم...
ه م ی ن ...
پ.ن:
برای فاطمه:
دل من هم...حساسیت فصلی دارد نسبت به پاییز...
اما نوشتن...آنتی هیستامینش نیست...اصلا پاتوژن است برایش...
حال بغضم بدجور وخیم است . . .
۹۱/۰۷/۱۴
کاش بنویسی
نمیدونم
شاید حتی توی اون دفتر
اگر دوست نداری من بخونمشون
اونجا جای خوبیه واسه حرفات
هیچ جا
جای ریشه دواندن نیست
این را به دلت نفهمان دختر
این را بگذار بفهمد...
زبان نفهم است دل
اما می فهمد
نه با زبان
حالت را
نمی گویی
نمی فهمم
فایده ندارد گفتنش
کدام این هاست؟
هرچه هست... تو را دارد از من میگیرد
.