حرفی که نیست، اما...
شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۱، ۰۶:۵۴ ب.ظ
پاییز را نمی فهمم این روزها...خش خش برگ ها را...
سکوتش را...درد غروب هایش را...جای سرفه های خشک و بغض های خیس این جا خالی ست...
جای خالی اش بدجور درد می کند..
سردم نمی شود اینجا...مچاله نمی شوم در خودم.سرم را روی به آسمان نمی گیرم، دستم را جلویش نمی گیرم ببینم باران می آید یا نه...نبوده ای که بدانی چه حسی دارم...
گفتی این جا از قد واژه هایت می کاهد؟؟از قد واژه های من هم...دلم دارد کوچک می شود...چیزی مثل خوره دارد ....
این بادها به کهنگی ام طعنه می زنند...
من بادبان قایق خوبی نبوده ام...
عزیزدلم...کاش کاری از دست دلم بر می آمد...
لااقل "باور کن" من هم این روزها و اینجوری بودنمان را دوست ندارم...
دوست ندارم وجودم هضم نشده باقی بماند...
نبضم....تیر می کشد.....
...
پ.ن:
ادامه مطلب فقط غر غر است!!غرغرهای یک ذهن خسته!
***
صبح به زور چشم هایم را باز می کنم، بعد از صبحانه آماده می شوم می روم سر کلاس.8 صبح...
خسته ایم همه...از اول صبح!
ساعت 10 دیگر صدای همه در می آید.استاد قبول می کند و آنتراکت می دهد.
نیم ساعت استراحت هم صرف گرفتن درسنامه از انتشارات، تحویل لپ تاپم به مسئول آی تی و صحبت درمورد نوع آنتی ویروسی که میخواهم،بحث درمورد گروه جزوه نویسی ، صحبت درمورد مشکلات اتاق با مسئول خوابگاه و این ها می شود!
تا 12 ظهر استاد کش می دهد درس را...آناتومی تئوری دستگاه قلب...آن قدر خسته ام که حال ندارم حتی خودکار دستم بگیرم.
12ونیم تا 1ونیم هم صرف نماز و غذا درست کردن میشود!و بعد دوباره کلاس!ساعت 2!
به زور ساعت 4 رضایت به اتمام کلاس می دهد.گروه های ارائه را مشخص می کند و از کلاس می رود بیرون.استاد بعد بلافاصله می آید داخل.
سروقت آمده!ساعت 4.
ما ولی خسته تر از آنی م که...تا حدود 4 و 15 دقیقه بچه ها هنوز کلاس را رسمی نشناخته اند.
تا ساعت 6 تند تند درس می دهد.برمیگردم عقب را براندازی میکنم.جز 3-2 نفر آن هم از روی اجبار هیچکس حال گوش کردن ندارد.
اصلا معنای خسته نباشید را نمی فهمد استاد.
می دانیم باید قسمت تئوری تمام شود.فردا می خواهیم برویم قسمت عملی.کار با مولاژ و جسد. ولی خسته تر از آنی م که...
استاد هم می فهمد اما مجبور است.3-2 نفر از بچه های کلاس را که خیلی حرف می زنند می اندازد بیرون.
کلاس چند دقیقه بعد تمام می شود.
برای پرینت چند صفحه و خرید اطلس آناتومی نتر باید برویم بیرون.اصلا حال نداریم ولی چاره ای نیست...
وقتی بر می گردیم از خستگی حال حرف زدن نداریم.نه من و نه هم اتاقی ام!پیاده کردن voice استاد هم مانده!(گریه عمیق حضار!!!!!!)
فردا دوباره شروع می شود!8 صبح!! و استاد لابد توقع دارد فردا مثل بلبل در مورد ستون مهره ها و جایگاه قلب و فلان و فسار حرف بزنیم برایش!
این چه زندگی ایه؟؟؟لااقل کاش پنج شنبه جمعه ها تعطیل بودیم به بدبختی هامون می رسیدیم!
من نمی خوام درس هام روی هم تلنبار بشن...
در حال حاضر یک آدم از خستگی عین جنازه دارد این ها را تایپ می کند...بدانید و اگاه باشید!!(در حدی که حال ندارم شیفت را بگیرم که الف کلاه دار شود!!اصن یه وعضی!!!)
۹۱/۰۷/۰۸
"این بادها به کهنگی ام طعنه می زنند..."
...
این بادها ..