آن موقع "زینب" دختر دوست داشتنی ای بود که تازه 6 ماه از آمدنش به زمین ما میگذشت، استاژر بخش ارتوپدی بودم. همان روز میان ویزیت زینب بود که از "دکتر الف" و فوق تخصص بودنش بدم آمد...زینب دخترک موطلایی ای بود که "سین داکتیلی" داشت؛ و یعنی انگشت کوچک دستش از وقتی که به دنیا آمده بود به انگشت کناری اش چسبیده بود...از آن نی نی های خوش اخلاقی بود که نمیشد از خنده های شیرینش چشم برداشت...آمده بود برای تعیین وقت عمل، هنوز آن روز،خوب در ذهنم مانده است... مادری که برخورد بد استاد با نگرانی اش؛ استیصال را به خیسی چشم هایش کشانده بود ؛ و پدری که زینب را بغل کرده بود و از همسرش میخواست که آرام باشد... این وسط فقط زینب بود که می خندید و آن قدر با چشم های سبزش دنبال رد لبخند روی صورتت میگشت تا به خنده هایش وسعت بیشتری بدهد...دیروز که تسنیم و دست باندپیچی شده اش را برده بودم پیش دکتر الف؛ در درمانگاه دیدمش...چهار ماه گذشته بود و حالا زینب بزرگتر شده بود و دوست داشتنی تر...دو بار عمل شده بود...حالا انگشت هایش از هم جدا شده بودند و فقط انحراف 45درجه بند آخر انگشتش مانده بود که عمل سومی لازم داشت...زینب همان بود. با همان برق آرام چشم هایش...نگرانی مادرش کمتر شده بود..حرف زدیم...سری تکان دادم و حق دادم به حالش... یاد آن روزی افتادم که میان اشک هایش گفتم "بسپار به صاحب اسمش" ... و سپرده بود لابد که ...آن روز ناراحتی ام از برخورد بد استاد را با کسی قسمت کرده بودم...از یادآوری اش هم لبخندی نشست روی لبم...بگذریم... نمی دانم چرا این روزها هرچیزی که یادم می آید بغض میشود و رسوب میکند... ته نوشت:پزشک که باشی؛ قبل از علم؛ باید اخلاق داشته باشی...پ.ن: پست مال چهارشنبه بود...