شکستگی بدون جابجایی
دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۲۸ ق.ظ
سری به آرشیو وبلاگم زده بودم. رسیدم به پاییز ۹۱!به آن روزهایی که منتظر سِمتِ جدیدم بودم...ذهنم رفت سمت همهی آن سالهایی که دلم میخواست خالهی واقعی کسی باشم...رسید...رسید و حالا این روزها من خاله فاطمهی تو ام...***داریم از بیمارستان برمیگردیم.نشستهایمتویماشینو"تو"محکمخودترادربغلمجادادهای....نگاهیبهموتوریکهازکنارمانردمیشودمیاندازیومیگویی"الان تفنگ درمیاره منو میزنه؟؟" از سوالت تعجب کردهام. دارم در ذهنم دنبال ریشهی فکرت میگردم؛ میپرسم کجا دیدی خاله؟ میگویی "تلویزیون" و کاشف به عمل میآید که تبلیغ فیلم بادیگارد بوده است!حواسم پرت چیزی شده است که دوباره موتوری رد میشود.سوالت را تکرار میکنی.دستم را بردهام لای موهایت...میگویم " نه! اون فقط فیلم بوده خاله.واقعی نیست.از تلویزیون بیرون نمیاد"مامانت میپرسد "دستت هنوز درد میکنه؟" سری تکان میدهی، غم می نشیند روی صورتت....مواظبم آتلِ دستت پوزیشن ۹۰درجهاش را حفظ کند که میگویی " خاله فاطمه دستم شکسته" ، لبخند میزنم..."دلت نشکنه خاله!دستت اشکال نداره"***از دوچرخه ات افتاده ای زمین.گفته بودند شکستگی دستت به جراحی احتیاج دارد.مادرت همه ی نگرانی اش را ریخته بود در چشم هایش...راضی نمیشدی به دکتر رفتن.ازت پرسیده بودم "نمیخوای بیای مدرسه ی خاله فاطمه رو ببینی؟؟هرروز صبح من میرم میگی کجا میری، نمیخوای بیای؟" رضایت داده بودی و رفتیم بیمارستان پیش استاد من، "دکتر الف" متخصص ارتوپدی و فوق تخصص دست! نگاهی بهت انداخت و گفت وااای یه عروسک اومده اینجا! خندیدی...دلم برای خنده هایت تنگ شد...تشخیص را گذاشت روی شکستگی بدون جابجایی و گفت بدون جراحی قابل حل است و آتل 90 درجه را پیشنهاد کرد...و بستن آتل میان گریه هایت تمام شد...***رسیده ایم خانه...داری از پله ها بالا می روی که میشنوم به مادرت می گویی "اون آقاهه که رو موتور تفنگشو درمیاره واقعی نیست!مثل هیولا که وجود نداره!" میخندم...به فکرهایت و درگیری های ذهنی ات لبخند می زنم...مادرم در را باز میکند.سلام می دهد و ازت حال دستت را می پرسد.می گویی "دلم نشکنه، دستم اشکال نداره!!" همه به جوابت می خندند. نمی دانند از کجا یاد گرفته ای. خنده ام میگیرد...همزمان بغض هم خودش را در گلویم جا می دهد.***از تو خیلی چیزها یاد گرفته ام تسنیم...از بودنت...از روح لطیف و پاییزی ات...تو یادم دادی حواسم باشد حرف ها و رفتارهایم با روح صاف و دست نخورده ات چه می کند... حواسم به چشم هایی باشد که دوخته شده به من و عملکردهایم...یادم داده ای حواسم به منطق سه و نیم ساله ات باشد...یاد گرفته ام وقتی داری جیغ میزنی...الکی نق میزنی و گریه میکنی، به جای کلمه ی "نکن" قاطعانه ولی با محبت بگویم "وقتی جیغ میزنی من متوجه نمیشم چی میخوای و چی داری میگی" وقتی داری گریه میکنی بگویم "اگه گریه کنی اون وقت چشم های خوشگلت خراب بشه چی؟؟" وقتی چندصباحی بعد، درست کلمه ها و جمله های خودم را به خودم برمیگردانی یادم می دهی باید حواسم به تک تک حرف هایم باشد...همه ی حرف هایی که بهم وصل میشوند و میشوند کلمه...فرشته کوچولوی دوست داشتنی....حواست هست هیچکس به اندازه ی تو من را قشنگ صدا نمی کند؟ ...دخترک پاییزی دل نازک من ....مواظب بال هایت باش...باشد؟!پی نوشت:1. بر این باورم که، هر دختری؛ بالقوه "باید" نهایت تلاشش را بکند تا بتواند مادر خوبی باشد...حتی اگر هیچ وقت خدا فرشته ای را بهش امانت ندهد تا به بالفعل بودن برسد...2.این روزها دارم کتاب "تربیت بدون فریاد" را میخوانم.کتابی با رویکرد "خودت را درست کن،بچه ات خودش درست بودن را ازت یاد میگیرد" ( بخوانید شما هم.انتشارات صابرین)3. وقتی که به سهم خودت تلاشت را بکنی، جبار بودن خدا؛ نواقص و کم کاری هایی که به ذهنت نرسیده را خودش جبران میکند...4. در مقالات جدید ثابت شده فصل و ماهی که آدم در آن متولد شده بر ویژگی های خلقی و روانی او موثر است...(به لحاظ روانپزشکی هم متولدین فصل های پاییز و زمستان از لحاظ برخی بیماری ها مستعدتر و آسیب پذیرتر هستند...در شرح حال گرفتن همیشه می پرسیم که مریض متولد چه ماهی هست)5. شاید برایتان جالب باشد بدانید در گرفتن شرح حال روانپزشکی؛ از دوران شیرخوارگی بیمار شروع میکنند تا آخر...به هرشکلی که بشود اطلاعاتی را از همراه بیمار و اطرافیان میگیرند. (تا کسی نیاید و اختلالات خلقی و روانی به وجود آمده در افراد را نبیند؛ متوجه نقش پدر_مادر و اطرافیان در سلامت روحی فرزند نمیشود...جدی بگیرید لطفا)
۹۵/۰۲/۰۶