خواب می آید و در چشم نمی یابد راه...
پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۵۶ ب.ظ
ساعت از سه گذشته...دارد می دود تا خودش را به صبح جمعه برساند...از شدت بی خوابی؛ خواب خودش را از سر چشم هایم باز کرده است...سه شبی هست که درست و حسابی نخوابیده ام، شب اول تقصیر امتحان پایان بخش روان بود؛که حتی چنددقیقه هم مرور جزوه ها چشم هایم را روی هم نیاورد، و دیشب که پر بود از بیدار شدن های مکرر و خواب های پشت سرهم بی سر و ته و آخر همه اش که به آماده شدن زودهنگام برای کلاس 8صبح رضایت دادم...امشب هم که...بی قراری افتاده به جان لحظه هایم و خواب را از سرم پرانده و به جایش سردرد عمیقی را در سرم نشانده است...فکر میکنم...به شنبه و شروع بخش اطفال...به گروه جدیدمان...به غرولند کردن بچه ها...فکر میکنم و یادم می آید هنوز گروهی که برای بخش جدید باید بسازم و دانه دانه بچه ها را ادد کنم نساخته ام...هنوز از ترم بالایی ها نپرسیدم صبح شنبه چه ساعتی باید بیمارستان باشیم...هنوز مسیرهای دسترسی به بیمارستان جدید را کشف نکرده ام...هنوز به بچه ها اولتیماتوم نداده ام که جهت اجحاف نشدن در حق بقیه اعضای گروه، حضورغیاب این بخش را شخصا پیگیری میکنم...هنوز نگفته ام که کلاس های متفرقه و برنامه باشگاه و وقت آرایشگاه و هزار و یک بهانه ی نتراشیده و نخراشیده ی دیگر دلیل خوبی برای پیچاندن حضور در بیمارستان نیست...فکر میکنم به ظهر...از کلاس دکترشین که برگشتم هیچکس خانه نبود...یکی از کوسن های مبل درست وسط آشپزخانه بالش عروسکی شده بود و دم کنی رویش آرام گرفته بود و تا گردنش بالا آمده بود تا سرما نخورد... رد پای حضور تسنیم بود...که لابد مادر خوبی هم برای عروسک هایش هست...و حالا خانه نبود... _دلم برایش تنگ میشود_فکر میکنم به مهمانی شب...به هزار و یک ادا و اطوار بی حوصله...به سلام های سرد و احوالپرسی های بی روح خسته کننده...ناگزیرم از فکر کردن به "تو"... فکر میکنم و فکر های بی سر و ته ام نظم ضربان هایم را بهم میریزد...کلافه میشوم از درد... به کتابی که خواندنش را نصفه رها کردم فکر میکنم...به امتحان های داده و نداده...به برنامه ریزی...فکر میکنم به تلفن امروز عصر...به شماره ای که آشنا بود...و مادری برای بارچهارم زنگ زده بود که شاید بشود راهی پیدا کرد...فکرمیکنم به پسری که با یک صحبت یک ساعته با خودش به این نتیجه رسیده بود هیچکس نمیتواند جای من باشد برایش!! و از فقدان کمترین اشتراک ها هم خندیده باشم به تفکرش...با خودم گفته باشم: "زیادی من رو ایده آل تصور کرده"و بعد...بغضی چنگ انداخته باشد به گلویم....فکر میکنم به خستگی هایم....به کسل شدن همه ی این روزها...به بی قراری... به بی بال و پر بودن...به نداشتن...به تصمیم...به رفتن.... به حضور...به ذوب شدن....به انجماد...به بی پناهی محض ثانیه ها...فکر میکنم به فردا...به عمری که میترسم تا نیامدنت قد نکشد...به هل من معین؟...به نفس هایی که هیچکدام واقعا منتظرت نیستند...فکر میکنم به "ظلمت نفسی...و تجرات بجهلی"...فکر میکنم به "و سکنت الی قدیم ذکرک لی..."فکر میکنم به "و سلاحه البکاء...."فکر میکنم به شب زیارتی...به "سلام می دهم از بام خانه سمت حرم"...به...دقیق نوشت: گم شده ام....جایی بین این سطرها گم شده ام...بغض نوشت: درد داریم که تا نیمه ی شب بیداریمورنه هر آدم عاقل سر شب میخوابد !
۹۵/۰۲/۰۹
...