.

مدت ها بود برای نوشتن، کلمه ها را کم نیاورده بودم... امشب ولی...هی آمدم خیره شدم به صفحه ی سفید "ارسال مطلب"... برای حرف های تکراری هرچه کلمه کمتر باشد بهتر است اصلن... مرا، از کلمه هایم بشناس... از حرف های به هم چسبیده ای که می شوند کلمه... سال هاست دارم "خودم" را می نویسم... مرا از صدای خنده هایم نشناس...از سربه سر گذاشتن هایم نشناس...از شوخی کردن ها و مسخره بازی هایم نشناس... لابه لای این ها دنبال من نگرد، مرا فقط از کلمه هایم بشناس... در من بغضِ کهنه ای ست که می نویسد...می نویسد و می نویسد و ته نمی کشد...تمام نمی شود... "تو" راست میگویی...من با وجود آدم های زیاد اطرافم، باز هم بیش از حد تنهایی را حس می کنم... دلیلش را گفته ام... بارها گفته ام اینکه سرِ آدم شلوغ باشد اصلن دلیل نمی شود که دلش خلوت نباشد!! گفته ام وقتی آدم های اطرافت از جنس تو نباشند، وقتی حرف هایت غریبه باشند، وقتی برای هر کلمه هزار توضیح نیاز باشد، اتفاقا هرچه بیشتر آدم اطرافت باشد، بیشتر حس می کنی تنهایی... این ها مهم نیست، مهم این است که من، دلم برای دغدغه های گذشته ام تنگ شده... دغدغه هایم را چی ازم گرفت؟... نمی دانم... ولی، مهم این است که دغدغه های امروزم اصلن دوست داشتنی نیستند... خدایا... "نگاه تو ازم نگیر"... ه م ی ن . . .   پ.ن: 1. با عرض معذرت رمز پست قبل به کسی داده نخواهد شد. 2. گفتی کاش روزی کسی به سبکِ من ، مرا دوست داشته باشد، تا ببینم چه لذتی دارد. توچی؟ تاحالا سعی کردی کسی را مثل من دوست داشته باشی تا ببینی چه لذتی دارد؟
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۴۸
غـ ـزالــ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۵۷
غـ ـزالــ
دیشب کسی ازم پرسید "تا حالا عاشق شدی"؟اولین بار نیست مخاطب چنین سوالی قرار می گیرم.بارها و بارها پرسیده اند...من گفته ام "نه"گفته ام  نه و  به چند باری که حواس دلم را از کسی پرت کرده ام فکر کرده ام...آدم باید دلش را بگیرد دستش.نه؟بعد از "نه" باید به سوال دوم طرف مقابل جواب دهم، که "پس این همه عاشقانه برای کیه" ؟؟می خندم.بلند می خندم.از آن خنده ها که عمقش فقط از چشم هایم قابل تشخیص است. از آن خنده ها که برق شیطنت دارند.امروز هم وقتی دیدم "تو" از مخاطبِ خاصِ این پست پرسیدی، خندیدم.اگرچه به خاطر حالم خنده ام کمی رگه های بغض داشت، ولی خنده خنده است دیگر....نیست؟من به همه ی فکرهای کج و کوله ای که می آیند سمت ذهنم می گویم نیایند...حوصله ی فکر کردن ندارم...حوصله ندارم بگردم دنبال مرجع ضمیر "تو" های حرف هایم...حوصله ی پیدا کردنش هم که باشد...حوصله ی توضیح دادنش نیست...پ.ن:تو واقعن چهار ساله داری منو میخونی؟من خیلی شرمنده ام که تو این چهار سال دو تا جمله ی مفید ننوشتم.انشالله تو پست های بعدی جبران کنم.:)
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۳ ، ۰۸:۲۷
غـ ـزالــ
همه ی آن هایی که مرا "می شناسند" خوب می دانند وقتی حالم بد است، بی اندازه ساکت می شوم...منی که یک عالمه کلمه برای حرف زدن دارم، ساکت شدنم به چشم می آید...حتی اگر به روی خودم نیاورم، باز هم اینکه جواب هر جمله ای را بی کلمه  وفقط با "لبخند" بدهم از شخصیتِ نرمالم بعید ست!می فهمی...می فهمی و دلِ نخ نما شده ام خودش را لو می دهد و بیزارم از این.و مثل همیشه ها در مورد حالم حرفی برای زدن ندارم...و به صرافتِ کشف کردن میفتی...حدس زدن...و سوال های تکراری..."چیزی شده؟" ،  "از من دلخوری؟" ، "کسی حرفی زده؟" و ...و من بیزارم...بیزارم از اینکه نتوانی بفهمی من دقیقا چرا کِرکِره ی دلم  را پایین کشیدم...بیزارم از این که فهمیدنش کلمه های مرا نیاز داشته باشد...از "نه" گفتن های پشت سرهم در جواب حدس هایت بیزارم...از "انکار" چیزی که باعث ناراحتی ام شده است هم....پ.ن:1. خلاصه که درگیریم با خودمون.2. این قدر که آدم در غمگین بودن هایش حس نوشتن دارد، در شاد بودن هایش ندارد...وگرنه همیشه هم انقدر حالم گرفته نیست!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۳ ، ۲۱:۳۷
غـ ـزالــ
خدایا...یه وقتایی به من نزدیک تر شو                                           دارم حس میکنم از دست میرم...***دلم غزل میخواد چقدر...
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۳۲
غـ ـزالــ
بعضی وقت ها بدجور دلم می خواهد بروم در جزیره ی تنهایی خودم.کز کنم یک گوشه و نه جواب تلفن بدهم، نه اسمس نه pmشاید یک پاسخ دفاعی باشد...وقتی سایتوکاین ها باعث التهاب می شوند...وگرنه این قدر دورم را شلوغ کرده ام که آدم تنها زندگی کردن نباشم.دلم ملتهب است...این بغض ها از سرم نمی افتند......وبلاگ نویسی از سرم افتاده بود که از روزهای سرد "بی فاطمه(س)" چیزی ننوشتم.از سرم افتاده بود که ننوشتم امسال هم مثل پارسال سال ام را گوشه ی صحن جامع تحویل نگاه آبی خورشید هشتم دادم...من نمی دانم بقیه ی مردم وقتی حال شان گرفته می شود چه می کنند...من اما،می نویسم.هر جا که باشد. از این وبلاگ گرفته تا  اسمس و استتوس واتس اپ و  پست های لاین و دفتر کاغذی خودم ...می نویسم...صرفا حالم را...نه این که چی باعث شده حالم گرفته باشد...خیلی کم پیش آمده دلم بخواهد بگویم چی شده....خیلی کم...آن هم باید آدمش برایم خیلی خاص باشد...خیلی خاص......من دلم نمیخواهد اعتراف کنم....دلم نمی خواهد بگویم چقدر دلم می خواهد سرم را که بلند می کنم ، چشم های تو را ببینم.که آمده باشی...حتی برای چند لحظه که بپرسی خوبی؟و من مثل همیشه طفره بروم از جواب دادن....:(
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۳ ، ۰۶:۵۸
غـ ـزالــ
بیش از آن چه فکر می کردم حال دلم گرفته ست...در حدی که تند تند و پشت سرهم کتاب می خوانم...آن قدر که مجالی جز فکر کردن به چیزی جز مضمون کتاب نداشته باشم...اما،فرقی نمیکند...فرقی نمیکند...این دل گرفتگی مداوم.........من عوض شدم...نمی فهمم چطور...ولی بدترین اخلاق ها حالا جزئی از من شده اند....اگر این قدررررررررررررر لجباز نبودم، تا الان درست شده بودم...پ.ن:1. عید همه مبارک و فاطمی.2. وبلاگ نویسی اندکی از سرم افتاده...نه به این معنی که نمی نویسم!جور دیگری مشغولم!
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۴۴
غـ ـزالــ
8-9ساله که بودم وقتی منتظر رسیدن به مقصد و تمام شدن جاده بودم، تمام نگاهم به پلاک ماشین ها بود. به حرف وسطش. به اینکه ه دو چشم قشنگ تر است برای پلاک، یا اینکه بنظرم الف چقدر بودنش زیادی بود آن وسط. یا اینکه چقدر ط دسته دار احساس غربت میکند آن جا... مثل ط دسته دار وسط اسم من. *** حالا جاده برای من شده خیره شدن به خطوط سفید تکه تکه ی وسطش... که تند تند از زیر ماشین رد می شوند که با عجله از نگاهم سبقت میگیرند و دلم شور می افتد... بغضم راه می افتد به سمت چشم هایم... امروز هم، مسیر سه ساعته ی اراک تا تهران را دلم شور زد... برای تمام دلتنگی هایم... برای خط های سفید جاده که مرا دور می کنند از ... از بچگی کم صبر بودم برای رسیدن به مقصد... برای... خدایا خودت می دانی من هیچوقت صبور نبوده ام، من طاقتم زود طاق می شود، من این روزها با تلنگری بغضم می شکند.... میدانم که حواست هست.... بیشتر از هرکسی حواست هست... اما من... مسافر مقصد تو راهش نزدیک است من زده ام به بیراهه... خوب میدانم اما، طاقت ندارم... ... ...
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۱۳:۲۱
غـ ـزالــ
یک سکانس شیشه ای دلم می خواهد...یک خلوت دنج برای حرف زدن...چند قدم بغض،و یک ...چ ق د ر من دلتنگم...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۰۷:۱۹
غـ ـزالــ
دنیای آدم ها شاید مساحت اش زیاد باشد، اما آن قدر کوچک هست که آدم گاهی نفسش میگیرد.... شاید آدم های دنیای من زیاد باشند، شاید نتوانم بشمارم شان، ولی کم اند کسانی که بخواهم نگاهم را بغلتانم در چشم های شان   و ثابت کنم چقدر دوست شان دارم... اصلن تو درست می گویی، من یک محبت عمیق را بین چندنفر محدود تقسیم کرده ام.... چند نفر خیلی محدود، نه به این معنی که نتوانم    آدم های دیگر دنیایم را دوست داشته باشم، به این مفهوم که نمیتوانم در بغض هایم سهیم شان کنم، و این یعنی به دلم زیاد نزدیک نیستند، آن قدر که باید احساس های مان باهم تلاقی ندارد...   تو ولی، تو ولی خوب چشم های بی سر و سامان مرا فهمیدی... خیلی خوب حرف های آشفته ی مرا از لابه لای بغض هایم کشیدی بیرون...   خواستم بگویم "نگرد"... مرا نگرد... مرا زیر و رو نکن...   نتوانستم ولی... ممنونم از بودنت برای خیلی وقت ها که گره ی بغض سنگی شده ام را باز کردی... تولد زمستانی ات مبارک عزیزدلم...   شاید سنگ صبور حرف های خیلی ها بوده باشم،    اما تو خوب می دانی اجازه نمی دهم هر کسی کلمه هایم را از ذهن خیسم بیرون بکشد...   ...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۲ ، ۰۶:۵۱
غـ ـزالــ