زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...اما،
سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۳، ۰۶:۵۸ ق.ظ
بعضی وقت ها بدجور دلم می خواهد بروم در جزیره ی تنهایی خودم.کز کنم یک گوشه و نه جواب تلفن بدهم، نه اسمس نه pmشاید یک پاسخ دفاعی باشد...وقتی سایتوکاین ها باعث التهاب می شوند...وگرنه این قدر دورم را شلوغ کرده ام که آدم تنها زندگی کردن نباشم.دلم ملتهب است...این بغض ها از سرم نمی افتند......وبلاگ نویسی از سرم افتاده بود که از روزهای سرد "بی فاطمه(س)" چیزی ننوشتم.از سرم افتاده بود که ننوشتم امسال هم مثل پارسال سال ام را گوشه ی صحن جامع تحویل نگاه آبی خورشید هشتم دادم...من نمی دانم بقیه ی مردم وقتی حال شان گرفته می شود چه می کنند...من اما،می نویسم.هر جا که باشد. از این وبلاگ گرفته تا اسمس و استتوس واتس اپ و پست های لاین و دفتر کاغذی خودم ...می نویسم...صرفا حالم را...نه این که چی باعث شده حالم گرفته باشد...خیلی کم پیش آمده دلم بخواهد بگویم چی شده....خیلی کم...آن هم باید آدمش برایم خیلی خاص باشد...خیلی خاص......من دلم نمیخواهد اعتراف کنم....دلم نمی خواهد بگویم چقدر دلم می خواهد سرم را که بلند می کنم ، چشم های تو را ببینم.که آمده باشی...حتی برای چند لحظه که بپرسی خوبی؟و من مثل همیشه طفره بروم از جواب دادن....:(
۹۳/۰۱/۱۹