.

شما محبین تان را خوب می شناسید. (کلمه ی محب را که نوشتم دلم لرزید، نکند شیعه که هیچ، محب هم نباشم؟؟)من از آن آدم خوب ها نیستم که دلشان برای کربلا پر می زند...از آن هایی نیستم که دارند در فراق کربلا می سوزند...از آن هایی نیستم که تا می بینند کسی راهی شده بغض شان می شکند و شکسته های دلشان را با او روانه می کنند حرم ات.شاید چون هیچ وقت بین الحرمین را ندیده ام...نه...من از آن هایی ام که بغضم عجیب با شنیدن روضه هایت ترک برمیدارد....هرچند هر روز دارم دل امام زمان خودم را میشکنم، اما،اصلن تو فرق داری...تو خودت دست آدم را میگیری...می آوری گوشه ی حسینیه ات می نشانی و حسینی می کنی......مرا بشکن....آن قدر که جز خودت هیچکس نتواند مرا بسازد...آن قدر که فقط با "یاعلی" تو بتوانم بلند شوم....فقط و فقط...مرا ببر به خودم...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۳ ، ۱۴:۵۰
غـ ـزالــ
این روزها ؛ نه که روزهای خوبی نباشند،این روزها من آدم بدی ام!!دخترک بی حوصله و خودخواه درونم افتاده به جان لحظه هایم.. مدام فکر میکند هرچیزی باید جور دیگری باشد...اصلن به نظرش دنیا باید با اینی که هست فرق داشته باشد...دل نازک نارنجی ام این روزها بیشتر میشکند...بیشتر از آن چه که باید به تلنگرهایی که برای شکستن بغضش زاده میشوند بها می دهد...می پرسی 《چته؟》و من فقط دلم میخواهد کسی بی آن که بپرسد و نفس هایم را سوال پیچ کند ، بغضم را در آغوش بگیرد و یک دل سیر باران ببارد...چندیست که این حافظه در خدمت ما ن ی س ت ....
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۳ ، ۰۵:۱۲
غـ ـزالــ
من از بیمارستان بیزارم...من بی هیچ خاطره ی قبلی، بدون هیچ یادآوری غم انگیزی که در چشم هایم سابقه داشته باشد از بیمارستان بیزارم...از خط های سبز و آبی و زرد که قدم هایم را به نمازخانه و اورژانس و سونوگرافی، داپلر و چند تابلوی دیگر می رساند بیزارم...من از سنگ فرش های بیمارستان، از آسانسوری که در طبقه ی جراحی می ایستد؛ از کارت "همراه بیمار" بیزارم...از ساعت ملاقات، از صندلی های قرمز سالن انتظار، از لباس های صورتی مریض ها بدم می آید...من مانده ام چطور قرار است عادت کنم به این محیط...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۳ ، ۱۹:۴۲
غـ ـزالــ
هیچکساز ماه تو....دست خالی بیرون نمیرود...حتی من؟حتی من خدا؟من نا آرام بی قرار...که نبض رگ گردنم را گم کرده ام هم...حتی؟...پ.ن:خواهش میکنم ماه رمضان آخرم نباشد....خدا.....
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۳ ، ۰۳:۲۲
غـ ـزالــ
بغضِ بدخیمِ بی سر و تهی رخنه کرده ته وجودم... آن قدر که منتظرم تا با تلنگری بشکنم... تو راست میگفتی... آدم باید بعضی وقت ها برود داخل جزیره اش...جزیره ی خودش... حریمی را قائل باشد برای خودش و اطرافیانش... دیگر بی حساب نخندد...با مهربانی نگاه نکند...ذوقش را نریزد تو ی صدایش... با عشق دست کسی را توی دست هایش نگیرد... نگران حال کسی نباشد... باید گاهی آدم بخزد کنجی از جزیره ی تنهایی خودش... زانوهایش را بغل بگیرد و فکر کند...فکر کند و فکر کند.... . . . . . . . کاش این قدر دوستت نداشتم... ه م ی ن ...   پ.ن: من آن قدر آرام و تدریجی وارد جزیره ام می شوم...که شاید مدت ها بعد هم نفهمی... اما شاید هیچوقت دیگر برنگشتم... رمضان باید این بغض ها را از آدم بگیرد... امتحان های دانشگاه در ماه رمضان خر است!!!
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۳ ، ۱۹:۰۴
غـ ـزالــ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ تیر ۹۳ ، ۲۰:۰۷
غـ ـزالــ
قطعا هر آدمی به امیدی زنده است... امید که نباشد در بی تفاوتی مطلق گیر می کنی...امید که نباشد برایت فرق نمی کند چقدر از منبع امتحان را خوانده ای، فرقی نمی کند استاد چطور سوال داده باشد، امید که نداشته باشی فرقی نمی کند از ولنجک تا ونک را پیاده رفته باشی...پیاده فکر کرده باشی... امید که نباشد برایت فرقی نمیکند جواب سلام فلانی را چطور داده ای، فرقی نمی کند حالت چقدر خراب باشد، فرقی نمی کند چی جواب "چطوری؟" ها را بدهی... امید که نباشد دیگر "سعی" نمی کنی... دیگر چیزهایی که یک روزی مهم ترین عناصر دنیایت بودند، مهم نیستند... نا امیدی وقتی وبال دلت می شود که فرو ریخته باشی...که تکیه گاهت پشتت را خالی کرده باشد... که زمین خورده باشی... که دیگر نای دوباره بلند شدن نداشته باشی... از دوباره "امید بستن" خسته شده باشی... آدم اگر در زندگی اش از "بلند شدن" خسته شده باشد، در بدترین نقطه ی زندگی اش است... اگر ترجیح دهد زمین خورده بماند و کمر دلش را راست نکند، یعنی دارد نفس های آخرش را می کشد... امید چیز خوبی در زندگی آدم است...امید به وجودت جریان می دهد...به فکرهایت سیالیت می دهد... اما، اگر بنای امیدت درست نباشد، تا ثریا می رود دیوار کج....   ... پ.ن: برای بار هزارم دعا میکنم... خدایا...امیدها و دغدغه های دلم را...به سمت خودت هدایت کن...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۳ ، ۱۳:۴۱
غـ ـزالــ
در من دخترکی است عاشق غزل...عاشق بیت و قافیه...انگار می خواهد تمام بغض هایش را غزل کند... در من دخترکی است عاشق نقاشی...دلش میخواهد با رنگ ها "خودش" را بریزد روی بوم.... وجودِ ناآرامش را پخش کند روی کاغذ و کسی از حال دلش سر در نیاورد... در من دخترک 22 ساله ی پرانرژی ای هست، که هنوز رویش میشود بدود... رویش میشود بنشیند روی اپن آشپزخانه...هنوز گاهی کودک درونش دلش میخواهد بپرد بالا و با دستش آویز های لوستر را تکان دهد... در من دخترکی است عاشق کلمه های کاغذی...عاشق نوشتن از خودِ بی سر و ته اش... عاشق ثبت کلمه های غمگین و شاد... عاشق کلمه کردن "دوستت دارم" با عبارت های جدید... در من دخترکی است عاشق آشپزی و وقت گذراندن در آشپزخانه...عاشق ریز ریز کردن خیارشور و فلفل دلمه ای... در من دخترکی ست عاشق بوی خیس باران...عاشق برگ های رنگ رنگی پاییزی... در من دخترکی ست که وقتی حالش بد است، با دلش لج می کند و تمام کارهایی را انجام می دهد که از آن ها بیزار است... در من دخترک پرحوصله ای ست که دلش کاغذ و روان نویس های رنگارنگ میخواهد... در من دخترکی ست که از کتاب خواندن سیر نمی شود...از جا به جا کردن و ورق زدن کتاب های کتابخانه اش هم... در من دخترکی است که گاهی دلش نمیخواهد کسی بی اجازه حرف های خیس دلش را بخواند...چند باری آدرس وبلاگش را عوض کرده... در من دخترکی ست که دیوانگی را خوب بلد است و عاقل بودن را هرگز نمی شناسد... دلش منطق سرش نمی شود و هرچه می کشد از تکرار کردن اشتباه های دلش است.... دخترک آرام و پرذوق این روزهایم؛ دارد از نفس می افتد کم کم..... دارد مدام تکه های شکسته شده ی دلش را به هم می چسباند... دارد مدام دلش را می برد "حرم" تا پاره های روحش آرام بگیرند... ...
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۳ ، ۰۸:۲۶
غـ ـزالــ
یک غروب جمعه، می تواند بسیار دلگیرتر از حالت معمولش باشد،وقتی که تو اصلا حس نکنی منتظری....وقتی که حالت به دلیلی گرفته باشد و نتوانی به هیچ کس بگویی...وقتی یک عالمه کار تلنبار شده داشته باشی که از فرط بی حوصلگی  "وقت تلف کردن" را به همه ی شان ترجیح بدهیوقتی که دلتنگ باشی...وقتی که دلتنگ باشی......پ.ن:یعنی می شود تولد امام جواد(ع) باشد و من این قدر حالم بد باشد؟...خدایا...دلم...فقط نگاه تو را کم دارد....ه م ی ن . . . .
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۴۴
غـ ـزالــ
برای یک بچه ی کم سن و سال، گاهی مجبوری هزار و یک تشویق و تنبیه بیاوری تا ازش بخواهی کاری را انجام بدهد یا تکرار نکند.اما، کسی که تو را شناخته باشد،بهت اعتماد داشته باشد، بداند دوستش داری، بی چون و چرا حرفت را می پذیرد...کاش ما آدم ها ذره ای به "خدا" اعتماد داشتیم...آن وقت این همه توصیف و تشریح بهشت و جهنم نیاز نبود...این روزها دارم فکر میکنم اگر آدم کاری را بی توجه به مزد و پاداش انجام دهد، ارزشش خیلی بالاتر است تا این که...***حالِ این روزهای من، حالِ کسی نیست که خدا را دارد...خدایا...واگذارم کرده ای به بنده هایت؟من طاقت نمی آورم نبودنت را....وقتی نباشی لرز می گیرد وجودم را...نفسهایم داغ می شود...بغضم چکه می کند و بند نمی آید...منِ بی تابِ کم طاقت، تو که نباشی دق می کنم...دارم دق می کنم.....حواست هست؟کاش می دانستم چی باعث این همه فاصله شده....جز تو، هیچ صراطی مستقیم نیست...من شب لیله الرغائب را هم تا حوالی سحر .... گریه...آرام نمی شوم....بند نمی آیند بغض هایم...وقتی تو نیستی...وقتی همه چیز فاصله است...وقتی....فقط دلم میخواهد تو را در زندگی ام داشته باشم....ه م ی ن . . . . .پ.ن:شرمنده ام که شعر ندارم برای تو...شعری که واژه واژه بگرید به پای تواین شعر نیست،بغض فروخورده ی من استبغضی که سال ها شده دردآشنای توهر بیت شعر بر سرم آوار می شودتا می کنم نگاه به صحن و سرای تواینجا بقیع نیست ولی غرق حیرتمیعنی چه آمده سر گلدسته های تو؟!در چشم های ابری من خیمه می زندیک شب هوای گریه و یک شب هوای توبا دست خالی آمدم اینجا مرا ببخششرمنده ام که شعر ندارم برای تو...*شهادت امام هادی(ع) تسلیت....*:شاعرش را نمی شناسم...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۶:۴۵
غـ ـزالــ