من بی تو در غریب ترین شهر عالمم....
جمعه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۴۸ ب.ظ
مدت ها بود برای نوشتن، کلمه ها را کم نیاورده بودم...
امشب ولی...هی آمدم خیره شدم به صفحه ی سفید "ارسال مطلب"...
برای حرف های تکراری هرچه کلمه کمتر باشد بهتر است اصلن...
مرا،
از کلمه هایم بشناس...
از حرف های به هم چسبیده ای که می شوند کلمه...
سال هاست دارم "خودم" را می نویسم...
مرا از صدای خنده هایم نشناس...از سربه سر گذاشتن هایم نشناس...از شوخی کردن ها و مسخره بازی هایم نشناس...
لابه لای این ها دنبال من نگرد،
مرا فقط از کلمه هایم بشناس...
در من بغضِ کهنه ای ست که می نویسد...می نویسد و می نویسد و ته نمی کشد...تمام نمی شود...
"تو" راست میگویی...من با وجود آدم های زیاد اطرافم، باز هم بیش از حد تنهایی را حس می کنم...
دلیلش را گفته ام...
بارها گفته ام اینکه سرِ آدم شلوغ باشد اصلن دلیل نمی شود که دلش خلوت نباشد!!
گفته ام وقتی آدم های اطرافت از جنس تو نباشند، وقتی حرف هایت غریبه باشند،
وقتی برای هر کلمه هزار توضیح نیاز باشد،
اتفاقا هرچه بیشتر آدم اطرافت باشد، بیشتر حس می کنی تنهایی...
این ها مهم نیست،
مهم این است که من، دلم برای دغدغه های گذشته ام تنگ شده...
دغدغه هایم را چی ازم گرفت؟...
نمی دانم...
ولی، مهم این است که دغدغه های امروزم اصلن دوست داشتنی نیستند...
خدایا...
"نگاه تو ازم نگیر"...
ه م ی ن . . .
پ.ن:
1. با عرض معذرت رمز پست قبل به کسی داده نخواهد شد.
2. گفتی کاش روزی کسی به سبکِ من ، مرا دوست داشته باشد، تا ببینم چه لذتی دارد.
توچی؟ تاحالا سعی کردی کسی را مثل من دوست داشته باشی تا ببینی چه لذتی دارد؟
۹۳/۰۲/۰۵