.

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

یک غروب جمعه، می تواند بسیار دلگیرتر از حالت معمولش باشد،وقتی که تو اصلا حس نکنی منتظری....وقتی که حالت به دلیلی گرفته باشد و نتوانی به هیچ کس بگویی...وقتی یک عالمه کار تلنبار شده داشته باشی که از فرط بی حوصلگی  "وقت تلف کردن" را به همه ی شان ترجیح بدهیوقتی که دلتنگ باشی...وقتی که دلتنگ باشی......پ.ن:یعنی می شود تولد امام جواد(ع) باشد و من این قدر حالم بد باشد؟...خدایا...دلم...فقط نگاه تو را کم دارد....ه م ی ن . . . .
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۴۴
غـ ـزالــ
برای یک بچه ی کم سن و سال، گاهی مجبوری هزار و یک تشویق و تنبیه بیاوری تا ازش بخواهی کاری را انجام بدهد یا تکرار نکند.اما، کسی که تو را شناخته باشد،بهت اعتماد داشته باشد، بداند دوستش داری، بی چون و چرا حرفت را می پذیرد...کاش ما آدم ها ذره ای به "خدا" اعتماد داشتیم...آن وقت این همه توصیف و تشریح بهشت و جهنم نیاز نبود...این روزها دارم فکر میکنم اگر آدم کاری را بی توجه به مزد و پاداش انجام دهد، ارزشش خیلی بالاتر است تا این که...***حالِ این روزهای من، حالِ کسی نیست که خدا را دارد...خدایا...واگذارم کرده ای به بنده هایت؟من طاقت نمی آورم نبودنت را....وقتی نباشی لرز می گیرد وجودم را...نفسهایم داغ می شود...بغضم چکه می کند و بند نمی آید...منِ بی تابِ کم طاقت، تو که نباشی دق می کنم...دارم دق می کنم.....حواست هست؟کاش می دانستم چی باعث این همه فاصله شده....جز تو، هیچ صراطی مستقیم نیست...من شب لیله الرغائب را هم تا حوالی سحر .... گریه...آرام نمی شوم....بند نمی آیند بغض هایم...وقتی تو نیستی...وقتی همه چیز فاصله است...وقتی....فقط دلم میخواهد تو را در زندگی ام داشته باشم....ه م ی ن . . . . .پ.ن:شرمنده ام که شعر ندارم برای تو...شعری که واژه واژه بگرید به پای تواین شعر نیست،بغض فروخورده ی من استبغضی که سال ها شده دردآشنای توهر بیت شعر بر سرم آوار می شودتا می کنم نگاه به صحن و سرای تواینجا بقیع نیست ولی غرق حیرتمیعنی چه آمده سر گلدسته های تو؟!در چشم های ابری من خیمه می زندیک شب هوای گریه و یک شب هوای توبا دست خالی آمدم اینجا مرا ببخششرمنده ام که شعر ندارم برای تو...*شهادت امام هادی(ع) تسلیت....*:شاعرش را نمی شناسم...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۶:۴۵
غـ ـزالــ
مدت ها بود برای نوشتن، کلمه ها را کم نیاورده بودم... امشب ولی...هی آمدم خیره شدم به صفحه ی سفید "ارسال مطلب"... برای حرف های تکراری هرچه کلمه کمتر باشد بهتر است اصلن... مرا، از کلمه هایم بشناس... از حرف های به هم چسبیده ای که می شوند کلمه... سال هاست دارم "خودم" را می نویسم... مرا از صدای خنده هایم نشناس...از سربه سر گذاشتن هایم نشناس...از شوخی کردن ها و مسخره بازی هایم نشناس... لابه لای این ها دنبال من نگرد، مرا فقط از کلمه هایم بشناس... در من بغضِ کهنه ای ست که می نویسد...می نویسد و می نویسد و ته نمی کشد...تمام نمی شود... "تو" راست میگویی...من با وجود آدم های زیاد اطرافم، باز هم بیش از حد تنهایی را حس می کنم... دلیلش را گفته ام... بارها گفته ام اینکه سرِ آدم شلوغ باشد اصلن دلیل نمی شود که دلش خلوت نباشد!! گفته ام وقتی آدم های اطرافت از جنس تو نباشند، وقتی حرف هایت غریبه باشند، وقتی برای هر کلمه هزار توضیح نیاز باشد، اتفاقا هرچه بیشتر آدم اطرافت باشد، بیشتر حس می کنی تنهایی... این ها مهم نیست، مهم این است که من، دلم برای دغدغه های گذشته ام تنگ شده... دغدغه هایم را چی ازم گرفت؟... نمی دانم... ولی، مهم این است که دغدغه های امروزم اصلن دوست داشتنی نیستند... خدایا... "نگاه تو ازم نگیر"... ه م ی ن . . .   پ.ن: 1. با عرض معذرت رمز پست قبل به کسی داده نخواهد شد. 2. گفتی کاش روزی کسی به سبکِ من ، مرا دوست داشته باشد، تا ببینم چه لذتی دارد. توچی؟ تاحالا سعی کردی کسی را مثل من دوست داشته باشی تا ببینی چه لذتی دارد؟
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۴۸
غـ ـزالــ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۵۷
غـ ـزالــ