آن روز تمام شیرینی هایی که قرار بود بعد از عقد بین زائرهای حرم خواهرش پخش شود را با بغض بین صحن ها گرداندم.
آن روز بغضم چکید روی زیارت نامه اش و تمام نشد حرف هایم.
تو همه چیز را سپرده ای به امام رئوف و حالا نباید دلت بلرزد...
هرچند "تنها بنایی که اگر بلرزد محکم تر میشود دل است"*...
بند های دلت را ببند به پنجره فولادش...
دلت را بسپار و خیالت راحت باشد...
این بادها برای وزیدن اند...
تو بید نباش اما،
میترسم...
میترسم دل نازک شیشه ای ترک برداشته ات بشکند...
هر چند شاید این روزها از بهترین روزهای عمرت باشد...
واقعیت این است که تقسیم تعادل این عاطفه برایم سخت است...
یک طرفش تویی و طرف دیگر برادرم.
کاش این قدر نشناخته بودمت،
کاش این قدر شبیه نبودی به من دختر...
من نمیدانم صلاح خدا چیست،
نمیدانم این روزهای طولانی بی حوصله آخرش قرار است سرنوشت شما را به کجا ختم کند،
نمیدانم دعا کنم خدا تو را کنار برادرم نگه دارد یا...
نمیدانم بعدها روزی ممکن است پشیمان شوی یانه...
نمیدانم این روزها به چی بیشتر از همه فکر میکنی اما،
من قسمت زیادی از فکرم پیش توست،
پیش سال های بعدت...پیش اینکه روزی بغض داشته باشی و کسی که باید بفهمد نفهمد...
دلیل کمی نیست..
کاش خدا صلاحش را زودتر نشان مان دهد...
این روزها برای دلت زیاد دعا میکنم...
...
عقیق نوشت:
با تمام این اوصاف علم میگوید یک خواهرشوهر نمیتواند همزمان دوست خوبی هم باشد!!
(چشمک)پ.ن:1.مصرع عنوان از فاضل نظری2.*: قسمتی از رمان "من او"/ رضا امیرخانی