بعضی شب ها شاید خودشان را محکم در ذهنت حک کنند...
مثل بعضی خاطره ها...
دیشب تمام جاهای این شهر را که دلـ نگرانم احتمال به بودنت می داد...رفتم...
خیره شدم به کوبیدن موج های دریا به صخره های دلتنگ ساحل...و نبودنت.
کنار حافظ پیدایت کردم...بغض های بی حوصله ات را تا آن جا قدم زده بودی...
دلم میخواست از دور فقط نگاهت کنم و نیایم بنشینم کنارت...
پر از بغض بودم ولی لبخند زدم از کشف جدیدم:
اعتراف میکنم ابدا فکر نمیکردم این قدر خودت را در دلم جا کرده باشی!