سر به راه...
جمعه, ۵ آبان ۱۳۹۱، ۰۹:۲۷ ب.ظ
خودت خوب می دانی این واژه ها لال تر از آن اند که حرفی داشته باشند...
دلم...هزار راه می رود...
وقتی...
وقتی..
همه ی این راه ها را نباید برود...
همه ی این راه ها رفتنی نیستند...بعضی هایشان باید کوتاه تر شوند...
مسافر مقصد "او" راهش نزدیک است...
نگرانم دلم سنگی شود...نه تنگ...
...
قبلا هم گفته ام...لطفا از دیوار دلم بالا نرو...
زل نزن به چشم هایم، خودت را در خیسی شان جستجو نکن.
من گشته ام.نیست.
جای خالی این تکه از دلم بدجور توی ذوق می زند.
چاره اش اما...
هعی...
ه م ی ن که نه! ولی همین!
دوست ندارم زندگی ام به همین سادگی "بگذرد" . . .
اگر چه وصله ی ناجوری ست...اما...
این حرف ها را سنجاق کردم به دلم...
پ.ن:
1.ببخش همسایه اگر سر در نیاوردی.
خود عقیق هم نفهمید ...
2. بدجور دلم غزل می خواهد...
3. پیوست به پست برای دخترم:
هیچوقت حرف های دلت را به خورد دکمه های سرد کیبورد نده...
4. مخاطب خاص این پست شاید خودم بودم...شاید تو...که این روزها بیشتر از هر زمان دیگری دوستت . . .
5. این روزها عجیب بوی محرم می دهند...
6. این پست تا الان که ساعت 4 و 10 دقیقه صبح است حداقل 20 بار ویرایش شد!
۹۱/۰۸/۰۵
شاید اون موقع که دختری داشته باشی، دیگه کیبورد نباشه. مثلا ملت فکر کنن بعد تایپ شه!!!