پای هر چیزی که نمانم،
پای "دوست داشتن" هایم می مانم...
و تو خوب این را می دانی و بارها گفته ای...
فدم زدن خالی می کند آدم را... خصوصا وقتی با یکی از دوست داشتنی ترین آدم های زندگی ات هم قدم شوی...
آن وقت حتی اگر دو بار طول یک خیابان را هم با سکوت قدم بزنی حوصله ات سر نمی رود...
تو که می دانی من حالت را...از چشم هایت....
پس چرا؟...
به قول مهدی موسوی:
با چشم های زلزله خیزت قبول کن
این قدر تاثیر هم بد است نیست؟...
* از کتاب منهای جمع
حس خیلی خوبی است...قدم زدن میان کتاب هایی که تو را یاد من....من را یاد تو....
وقتی گفتی دیگر نمی خواهی غزل بگویی....حال دلم گرفته شد....خیلی...
"غزل گفتن برایت دردسر دارد مگر نه...؟ "
کمی نزدیک تر بیا...
دلم برای هرم نفس هایت بدجور تنگ شده....
حرف نوشت:
برای خدا:
خدایا...دغدغه های دلم را...به سمت خودت هدایت کن...
همین.