استاد روی نگاهم که به کاغذهای روی میزش خیره مانده دقیق میشود و میپرسد مطمئنید خانم "سین"؟! پروژه را ببندیم؟
میگویم بله و خودم هم ته دلم میدانم که مطمئن نیستم!
خودکارش را میگذارد روی میز؛ سر میخورد، نزدیک است بیفتد روی سرامیک های کف زمین؛ که نگهش میدارم.
استاد دارد درمورد تبدیل موضوع پایان نامه به طرح و مقاله و هماهنگی با سایر اساتید صحبت میکند و من حواسم به جزئیات حرف هایش نیست...
حواسم به خودکاری ست که دوباره دارد سر میخورد....دارد می افتد...
حس زمین خوردن را دارم...حس زمین خوردن درست لبه ی پرتگاهی که چندسانت آن طرف ترش معنی سقوط میدهد!
خودکار می افتد، دوباره برش میدارم، میگذارمش یک جای مناسب و خداحافظی میکنم.
توی راه فکرمیکنم به روزهایی که گذشت و من را به شروع ششمین سال تحصیلی ام رساند؛ هم دوستش دارم و هم ندارم...تناقض عجیبی پیچیده در تمام رگ هایم...
***
طبقه ی دوم دانشگاه آقای صاد را میبینم.همکلاسی ترم های اول. بابت واحدهایی که در رشته ی کارشناسی قبلی اش گذرانده بود یک ترمی از ما جلو افتاده بود.سلام میدهد و سوالی راجع به یکی از بیمارستان ها میپرسد.
آرام ترین و مودب ترین همکلاسی پسر کلاس مان بود.
میان حرف هایش تغییری را نسبت به ترم چهار حس میکنم که تلخی اش مینشیند ته وجودم...
فعل هایی که بدون هیچ منظورخاصی دیگر جمع نمیبندد! باز جای شکرش باقی ست که هنوز به جای "شما"؛ به "تو" نرسیده است!
میراث پزشکی خواندن است و تمام درس های بالینی و ارتباطات نزدیک...
تاسف میخورم به پای همه چیز...
پله های آخر دانشگاه را هم رد میکنم...باران گرفته....
چه روزهای عجیبی ست...دلم میخواهد مثل همان خودکاری که لب پرتگاه؛ جلوی سقوطش گرفته شد، همانجوری خدا دستم را بگیرد که نیفتم....
ته نوشت:
دلگیرم و دلتنگم و دل سرد و دل آشوب
فرمانده ی شرمنده ی یک لشگر مغلوب
"امیر سهرابی"