بشقاب های شام و مخلفات و متعلقاتش را جمع کرده ام.
کارهای آشپزخانه را کرده ام و حالا نشسته ام روی مبل هال.
محمد سرش توی گوشی اش است و روی چیزی دقیق شده است.
چند دقیقه ی بعد می آید کنارم و عکسی را نشانم میدهد.
_این روسری قشنگه؟
"فاطمه" را می بینم...که روسری طرح ابریشمی با گل های آبرنگی سرش کرده است...باهمان لبخند قشنگ دلبرانه و نگاه های مهربان همیشگی اش...
محمد دوباره سوالش را تکرار میکند.
می خندم. لبخند میزنم به سوال ناشی از دلتنگی اش، برای همسری که ده روز است جایی حوالی حرم امام رئوف، رفته است برای اردوی جهادی...
جواب سوالش را بلدم...الحق که محمد در انتخاب و خرید هم خوش سلیقه است...
و اضافه میکنم: البته که خیلی به فاطمه می آید...
ذوق کودکانه ای می دود در چشم هایش و تصدیق میکند...
ذهنم میرود سمت روزهای خواستگاری و عقد محمد و فاطمه...و منی که خواهر داماد بودم و واسطه ی ازدواج شان...یک سال و شش ماه گذشته است...
دلم برای فاطمه تنگ شده... خیلی تنگ...
برای همه ی روزهایی که...
می پرسم کی برمیگردد؟...
با حسرت محسوسی در نفس هایش میگوید جمعه...
خنده ام میگیرد از دل تنگ اش...
همه ی آن سال هایی که برادر من و پسر این خانه بود، کی اینقدر احساساتی بود؟...
پ.ن:
همیشه برای هم همینطور بمانند خدایا...
باشد؟...