بعضی ساعت هایی که دارند میگذرند، تلخ اند...مثل یک تکه بزرگ شکلات تلخ 90 درصد...
اما باید کنار آمد با لحظه لحظه شان...
آدم باید محکم باشد...طی کند...نه برای رسیدن به آن 10 درصد شیرین ؛
برای اینکه "زندگی" قوی تر از این صحبت هاست...
محکم باشی یا نباشی، جریانش قطع نمیشود...له میکند و رد میشود...
دنیا...و زمانی که میگذرد همه اش خسران است...باور کن! قسم به "عصر"...
پی نوشت:
خدایا...دلخوشم به این حرف هایت...رَبَّنَا وَلاَ تُحَمِّلْنَا مَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ...
تاریخ نوشت:
بیست و سه سال و هفت ماه.
گنجشکی که چندساعت بود داشت خودش را به درودیوار قلبم میکوبید، حالا آرام گرفته است.آرام که نه؛ زخمی ست..نای بلند شدن ندارد...
کاش مکانیسم های درد را بلد نبودم...
خدایا...تو قلبی که "درد" میکند و نفس ها را بالا و پایین میکند؛ می فهمی...خیلی خوب...
بیچاره آن هایی که تو را ندارند...
شب بیست و سوم بود.
نشسته بودم زیر آسمان خدا و ابرهای دور گلدسته ی فیروزه ای مسجد، هر دلهره ای را از دلم گرفته بود...
خانمی که کنار من نشسته بود، مادر خوش اخلاق و 29ساله ی دو پسر چهار و یک ساله بود. که میان مراسم از دغدغه ها و خستگی های نقش مادری و همسری اش میگفت.
***
همان شب بود که به همه ی این ها فکر کردم...
به همه ی دلایل کوچک و بزرگی که باعث شدند "زن بودن" ارزش واقعی اش را از دست بدهد...
از کی زن ها حاضر شدند لذت لحظه لحظه ی مادری کردن را با شاغل بودن در خارج از خانه عوض کنند؟!
از کی حاضر شدند لذت خانه دار بودن؛ لذت روح بخشیدن به زندگی؛ لذت آشپزی های رنگارنگ و ذوق های ریز و درشت آشپزخانه را با حقوق پایان ماه عوض کنند؟...
از کی حاضر شدند نشاط روزهای شان را با چندین خلق و خوی متفاوت و هزارویک قانون خارج از خانه قسمت کنند و زیربار فرسایش روح شان بروند؟
راستش را بخواهی...کمی هم تقصیر مردهای مان است.که حواسشان نیست خانه داری هم یک شغل است...تقدس دارد و خستگی های خودش را دارد...
زنی که احساس "مفید بودن" نکند؛ وقتی "نیازش به تایید" ارضا نشود. وقتی "حس خالق بودن و سازنده بودن" نداشته باشد...وقتی زنانگی اش تقویت نشود، وقتی "حس امنیت" نداشته باشد، به هر دری میزند تا زندگیش را "تغییر" دهد...
پ.ن :
جامعه مان نیازمند رعایت "حقوق زن در اسلام" شهید مطهری است...
جای خیلی چیزها خالی ست،از مردی که مسئولیت های مرد بودنش را نمی پذیرد گرفته تا زنی که حاضر است زنانگی هایش را جور دیگری هزینه کند...
در جامعه ای که تفکر غلط "فمینیسم" ریشه دوانده باشد؛ چطور میشود جوری به زن ها گفت شاغل نباشند که فکرنکنند قرار است حقوقشان پایمال شود و چطور میشود به مردان گفت زنان هم گاهی نیاز به شاغل بودن دارند؛ که برداشت غلطی از به خطر افتادن حقوق طبیعی شان نباشد؟!
ته نوشت:
انقدر اوضاع تفکرات جامعه داره جالب میشه که روز به روز آقایون بیشتری رو میبینم که اون ها هم دنبال "زن شاغل" میگردن! که باری رو از روی دوش زندگی شون برداره! :|
ظهر بود...مامان خسته بود.تازه از سرکار آمده بود.
وسط قصه ای که برایش داشت می بافت؛ خوابش برد.
پنج سالگی اش را از زیر پتوی کنار مامان برداشت و رفت سمت حیاط.
سعی کرد ادامه ی قصه را خودش در ذهنش کامل کند.
"کلاغی که سر حوض نشسته بود؛ لابد میخواست برای بچه هایش هم غذایی ببرد"
فکر کلاغ بود یا فکر دمپایی قرمز کوچکش؛ یا نه، فکر شاه توت های رسیده ی حیاط،
فکر هرچه که بود باعث شد روی پله های سنگی حیاط زمین بخورد و زخم کوچکی روی ساق پایش سر باز کند...
کسی نباید می دانست...کسی نباید میفهمید...انگار تقصیر او بود پله و زمین و زخم و قصه ی کلاغ سرحوض!که فکر میکرد اگر کسی بداند لابد غرور ناشی از هویت پنج سالگیش را زیرسوال برده است!
آدم بخاطر یک زخم کوچک که گریه نمیکند.
***
شاید اگر آن وقت ها را خوب گریه کرده بود؛ قد میکشید لای اشک هایش...بزرگ تر میشد و حالا دیگر بعد از این همه سال هر زخم کوچک و بزرگی اشکش را در نمی آورد...
پ.ن:
* : بچگی کرده ام درست ولی،
گله ی بچه ها عوض دارد
بغض من بی دلیل میترکد
بغض این روزها مرض دارد ... (مرتضی عابدین پور لنگرودی)