.

بوی تعفن

شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۲ ب.ظ
گفته بود حالش ،خوب نیست. و دلم میخواست حدس هایم اشتباه باشد...

یک روز ظهر قرار شد ببینمش...

ترنج های فرش روبه روی ضریح امامزاده صالح با چشم هایم بازی میکرد ؛ نگاهم را از نقش ونگار فرش گرفتم بالا و پرسیدم "خوبی"؟

غم ریخته در یک جفت چشم مشکی؛ دستم را برد سمت انگشت های بی قرارش.

 دستش را که گرفتم چشم هایش خیس شد...

خواستم نگرانی ام را نریزم در صدایم...نشد... _میگی چی شده؟_

لب هایش لرزید... _ممکنه بخوام از همسرم جدا شم_

جا نخوردم...تعجب نکردم. حدسش را زده بودم.

دلم را خوش کردم به کلمه ی "ممکن" که خبر از قاطعیت تصمیمش نمیداد. پرسیدم چرا؟!!

این پا و آن پا کرد برای گفتنش. که: _نمیخوام آبروشو ببرم_

دوباره توی چشم هایم دقیق شد...همان غم دوباره ریخت در چشم هایش..._به کسی نگفتم فاطمه! میدونم تو هم به کسی نمیگی_

دستش را آرام فشار میدهم...ادامه می دهد که؛ با دخترباز بودنش اگر بتوانم کنار بیایم با دروغگو بودنش نمیتوانم.یکسالی هست که فهمیدم با دخترها ارتباط دارد...نه یک نفر نه دونفر...یک سیمکارت جدا گذاشته برای این کثافت کاری هایش...خودم هم الان با یک خط دیگر جزو یکی از دوست دخترهایش شده ام و نمی داند...

حرف زد و حرف زد...

یکهو ساکت شد و گفت: خیلی سخته شوهرت عکس عقدتان را بردارد؛ عکس تویی که عروس آن مراسمی را کات کند و بفرستد برای دوست دخترش. و در جواب دوست دخترش که گفته "چه کت-شلوار قشنگی" بگوید عروسی دخترخاله م بود...

فکرهایم ریخته بهم...برای علت جدا شدنش منتظر هرچیزی بودم الا این!
دورادور همسر مثلا مذهبی اش را میشناسم...تنها چیزی که بهش نمی آید دقیقا همین است!

 از روزهای انتخابش میگوید...از ریشه ی اعتماد به حرف ها.. از مرد بودن...از دوسالی که عقد اند و هرگز دلش نمیخواهد با این مردی که دیگر در نظرش مرد نیست برود سر زندگی...

ساکت شده ام...فکرمیکنم به بودنش.. به قشنگی صورتش و متناسب بودن همه چیزش کنارهم.. بهترین رتبه کنکور...بهترین دانشگاه...خانواده عالی...ذوق و هنر و مهربانی و هرچیزی را که یک زن باید داشته باشد دارد...

جمله ی بعدش اش فکرهایم را قطع میکند؛
 " اگر بهش توجه نمیکردم؛اگر چیزی کم گذاشته بودم دلم نمیسوخت..."

سوالی میپرسم و نگاهش را می برد جایی گم و گور میکند و میگوید "آره"
یک نفس عمیق میکشم .....می پرسم تهش چی؟!
می گوید میتوانم بمانم و زندگی کنم...روز به روز افسرده تر شوم...آخرسر یک روز دیگر بنظر خودش باید مرا هم بیندازد دور.. میتوانم هم جدا شوم.. یک زن مطلقه که حالا خیالش راحت است پایه های اعتماد شکسته را رها کرده...نفسی میکشد شبیه آه و ادامه می دهد: خیلی بهش اعتماد داشتم...اوایلش میگفتم مشکل از من است که این فکرها می آید سراغم...که سوءظن دارم به همسرم...که...جمله اش را تمام نمیکند. نگاهش را تا چشم هایم میکشد بالا و میگوید "فهمیده ام هیچ کار خدا بی حکمت نیست...درس های زیادی را یاد گرفتم"بعد میگوید به خانواده خودش مجبورم بگویم چی شده...ولی ترجیح میدهم آبرویش در فامیل نرود.زندگی شخصی بود و دلم نمیخواهد خانواده اش طردش کنند، آن وقت دیگر معلوم نیست چه بلایی سرش می آید و به چه راه هایی کشیده میشود...

زل زده ام به خوب بودنش...به تمام کلمه هایی که باهم از امتحان های الهی حرف زدیم...به خاطراتم با او...به ماجراهای خانوادگی مان...


پ.ن1 : بعضی ها واقعا لیاقت یه زندگی خوب و کامل رو ندارن...دختر و پسر هم نداره...

پ.ن 2 : طلاق گرفتن به همین سادگی ها نیست و حواسش نبود...

پ.ن 3: نمیدونم چرا خیلی ها یاد نگرفتن اگر چیزی خرابه...به جای تعویض میشه تعمیر کرد.

پ.ن 4: دیروز؛ صفحه تماس هایم را باز کردم تا شماره خواهرم را بگیرم.چشمم خورد به دوتا شماره saveنشده که علامت آبی کنارش نشان میداد قبلا بلاک شان کرده ام.دوبار زنگ زده بود و چون بلاک بود تماس و نوتیفیکیشنی دریافت نکرده بودم.به ذهنم فشار آوردم تا یادم بیاید...یادم که آمد اعصابم ریخت بهم...دلم خواست هرچی فحش بلد هستم بدهم و بگویم آن زمانی که مجرد بودی هم جواب من به خواستگاری رسمی و غیررسمی ات "نه" بود و چشم دیدنت را نداشتم...حالا که متاهلی دیگر...قبلا اینجا نوشته بودم ، برای بارچندم: لعنت به غیرتت و تمام ادعاهای مذهبی بودنت...بیچاره اون دختری که همسر توئه...واقعا بعضیا لیاقت زن و زندگی رو ندارن...پ.ن 5: تعهد و وفا چقدر کمرنگ میشه گاهی...خیانت اتفاق خیلی تلخیه...واقعا آدم ها چطوری میتونن به کسی که باهاش زیر یه سقف اند خیانت کنند؟...سقف مشترک...دل مشترک...فکر و نگاه بعضی از آدم ها بوی تعفن میدهد...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۱۲
غـ ـزالــ

نظرات  (۲)

از همه ش که بگذریم ، از قصه ی اصلی که بگذریم ،
چه قدر این دختر
دل گنده است ...
" ترجیح میدهم ابرویش در فامیل نرود " ...

بعضی حرکات هستند که برام غیر قابل هضمه . چن وقت پیش یکی از دوستام برام یه فیلمی فرستاده بود. یه مادر شهید بالا سر جنازه ی پسرش واستاده بود . فاطمه خم به ابروش نبود . من انتظار داشتم همش صحنه سازی باشه . انتظار داشتم ته فیلم عوامل پشت صحنه رو نشون بده تا بفهمیم همش فیلمه . ولی فیلم نبود . واقعی بود . یه دختره داشت بالا سر جنازه گریه میکرد ، مادره گفت چرا داری گریه میکنی ؟ میخوای گریه کنی برو بیرون ! یعنی رجز می خوند هااااا ...
داشتم الآن فکر میکردم اون مادره پسرش رو شهید کرده بودن و این دوست تو ؛ دلش رو ...
و دوباره همون صحنه ای داره تکرار میشه که برای من غیر قابل درکه . حفظ آبروی کسی که همه ی ذوق و زندگی و شور و علاقه ات رو به باد داده ...
چه دلی میخواد ...
چه زوری میخواد اصلا ...
زن ها این جور جاها ، مرد بودنشون بیشتر از مرد ها به چشم میاد .
پاسخ:
اوهوم.... دقیقا.... . دقیقا....
پ.ن4 :
چه قدر آن آدم ِ متاهلی که دارد به تو پیام میدهد باید " احــــمــــق " باشد !
یعنی داشتن ِ عقلی قدر ِ مورچه ؛ دست آدمو می بنده از این کار . داشتن یه جو مردونگی ! داشتن یه ذره وجدان ...

حیف ..
چه بیچاره ایم ما که باس تو همچین دوره ای زندگی کنیم ...
الآن بابام داشت آقای قرائتی رو نگاه میکرد منم رفتم نگاه کنم میگفت که قرآن میگه
هر چی رو که منافق مخفی میکنه من خودم یه روزی معلومش میکنم . میگفت که قرآن اینو با قطعیت گفته . با یقین گفته .
امکان نداره مخفی بمونه .


امیدوارم که این خواستگار ردی ِ شما دست برداره از این حرکت منافقانه ش . اگر هم که بر نداره ، امیدوارم همسرش زود تر متوجه بشه ..
پاسخ:
مهم اینه که از طرف من کوچکترین توجه و جوابی دریافت نمیکنه...چون اصلا اهمیت نداره برام .