دیروز، امتحان پاتولوژی که تمام شد، وقتی خبر دادند کلاس مان تشکیل نمی شود،دلم خواست راه بیفتم سمت امامزاده صالح...هوای ابری...نفس های آخر و پردلهره ی پاییز...دلم را لرزاند...چند وقتی ست چیزی سرجایش نیست. آن قدر که من دیگر برایم مهم نیست از فرجه ی 9 روزه ای که برای پاتولوژی گذاشته بودند من فقط دو روزش را خوانده ام.برایم مهم نیست دقیقا مسیر انعقاد داخلی و خارجی را برعکس نوشته ام سر امتحان.فرق لخته ی قبل و بعد از مرگ را هم...مهم نیستند...راه افتاده ام سمت تجریش و دارم فکر میکنم این آخرهای پاییز انگار بغض آدم را سنگین تر می کند...دل آسمان گرفته تر است...درخت ها تنها ترند...میرسم به امامزاده...بغض میکنم...اذن دخول می خوانم...دلم تنگ حرم امام رضا میشود...آقای رئوف من...دلم حرمت را میخواهد...تو این قدر مهربانی که تا به حال اجازه نداده ای آرزوی چیزی بر دلم بماند...بیا و این بار هم خودت دست دلم را بگیر و ببر آن جایی که باید...تا من این همه بغض را نفس نکشم....دیروز داشتم فکر میکردم اینجایی از زندگی ام را که ایستاده ام ، خودم نیامده ام...انتخاب خودم نبوده...تو دست مرا گرفتی...آوردی گذاشتی اینجا. درست همین نقطه . و صبورترم کردی و اطرافیانم را مهربان تر...آرام تر شده ام...دیگر آن هیجان تب دار چند سال قبل را ندارم...دل نازک نارنجی ام شکستنی تر شده اما...دلم یک جور نامعلومی طوفانی ست....دستم را بگیر ...این نفس های آخر پاییز انگار راه نفسم را می بندد...***آهای پاییزکمی آهسته ترم نپاره های دلم را بین روزهایت جا گذاشته ام...حواست هست؟...