هیچ عنوانی نمیتواند تیتری برای حالم باشد...
سه شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۳، ۰۶:۱۷ ب.ظ
بعضی از حرف ها هستند که آدم باید از عمق وجودش بتراشد و با دردناک ترین کلمه ها، بنویسدش...من بغض دارم امشب.یک بغض قریب الوقوع به گریه...یک زخم عمیق کاری....انگار که چیزی شبیه "آسپرین" و یا "هپارین" چسبیده باشد بهش...و خون ریزی اش بند نیاید...بعضی حرف ها را باید قبل از گریه شدن زد...قبل از اینکه نبض شان بایستد...ولی من فکرمیکنم جایی برای زدن شان ندارم...و نباید داشته باشم...دلخورم...دلخورم و چیزی مثل خوره افتاده به جان روح و دلم...دلخورم و لابد مهم نیست...مثل همیشه ها...مهم نیست...برایم مهم نیست این حرف ها را چه کسی میخواند و یا اصلن خوانده نمیشوند...برایم این مهم است که خسته از یکرنگی ام میخواهم از حالا به بعد...تا ابد پاییز باشم...اعتدالم را نگیر...نمیدانم چرا روی کاغذ حرف هایم کلمه نمی شوند...من پر از شعرم...پر از بیت هایی که می ریزند روی جزوه فارماکولوژی!پر از بغض هایی که نمیدانم چرا تمام نمیشوند...آخ...چند سال پیش، دوستی، درست زمانی که هیجان تب داری روی کلمه هایم نشسته بود،،گفت آدم باید گاهی دقیقا وقتی حقش است از حقش بگذرد...حالا...میخواهم از حق دوست داشتن آدم ها و تمام چیزهایی که در دلم جا دارند بگذرم...دوست داشتن شان حق من است...و میخواهم از حقم بگذرم...میخواهم سرد باشم...سرد سرد....دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست...
۹۳/۰۹/۱۱