دیشب کسی ازم پرسید "تا حالا عاشق شدی"؟اولین بار نیست مخاطب چنین سوالی قرار می گیرم.بارها و بارها پرسیده اند...من گفته ام "نه"گفته ام نه و به چند باری که حواس دلم را از کسی پرت کرده ام فکر کرده ام...آدم باید دلش را بگیرد دستش.نه؟بعد از "نه" باید به سوال دوم طرف مقابل جواب دهم، که "پس این همه عاشقانه برای کیه" ؟؟می خندم.بلند می خندم.از آن خنده ها که عمقش فقط از چشم هایم قابل تشخیص است. از آن خنده ها که برق شیطنت دارند.امروز هم وقتی دیدم "تو" از مخاطبِ خاصِ این پست پرسیدی، خندیدم.اگرچه به خاطر حالم خنده ام کمی رگه های بغض داشت، ولی خنده خنده است دیگر....نیست؟من به همه ی فکرهای کج و کوله ای که می آیند سمت ذهنم می گویم نیایند...حوصله ی فکر کردن ندارم...حوصله ندارم بگردم دنبال مرجع ضمیر "تو" های حرف هایم...حوصله ی پیدا کردنش هم که باشد...حوصله ی توضیح دادنش نیست...پ.ن:تو واقعن چهار ساله داری منو میخونی؟من خیلی شرمنده ام که تو این چهار سال دو تا جمله ی مفید ننوشتم.انشالله تو پست های بعدی جبران کنم.:)