یادم نمی آید اولین بار که آمدم حرمت کی بود...اما آن روزی که دلم در حرمت لرزید را خوب یادم است،سال ها پیش مرا آوردی نشاندی گوشه ی حرمت...از سال ها پیش شناخته ام ات...آفتاب با خجالت داشت از پشت گنبدت بیرون می آمد،نشستم، وقت وداع بود...تمام بودنم را باریدم...آخ که یادآوری اش هم دلم را میلرزاند...زل زدی توی چشم هایم و من سرم را پایین انداختم...این همه سال آشفتگی بی سامان بس نبود؟!واقعا کسی هست آمده باشد حرمت،سر بی کسی اش را بر آستانت گذاشته باشد، و هربار با دیدن عکس گنبد و صحن هایت دلش نریزد؟!کسی هست که با یادآوری نگاه های مهربانت بغض گلویش را نگرفته باشد؟!چرا؟ چرا این قدر تو مهربانی؟!!چادرم را محکم کردی روی سرم...شمرده شمرده گره از بغض هایم باز کردی،بی آن که متوجه باشم، با برآورده کردن آرزوی تمام عمرم راهی ام کردی...هربار پای دلم لغزید دستم را گرفتی،دانشجو که شدم،وارد خوابگاه که شدم، عکس حرمت را زدم به دیوار اتاق.هر از چند گاهی یک نفس پر از آه کشیدم و خیره شدم به گنبدت و سرم را انداختم پایین...حالا هم که "چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم..."باز هم تمام امید دل آشفته ام تویی...اگر نگاهت را ازم بگیری، من... من ......پ.ن:عیدتون با تأخیر مبارک.دعا کنید لطفا...برای گرد بغض پاشیده شده روی شیرینی هایی که قرار بود بعد از عقدشان در حرم بین زائرهای خواهرش پخش شود...دعا کنید اگر صلاح هم هستند...بمانند و اگرنه هرچه زودتر تمام شود بهتر...برادرم را میگویم...:(