آدم "حدیث کساء" را که می خواند؛
دلش میخواهد وقت هایی که دلش سردش است؛
چادرت گوشه ای جا برای بی قراری هایش داشته باشد...
چادرت را بینداز روی دلم مادر...
دارد میلرزد....
پ.ن: "جان پناه" یعنی تو !
آدم "حدیث کساء" را که می خواند؛
دلش میخواهد وقت هایی که دلش سردش است؛
چادرت گوشه ای جا برای بی قراری هایش داشته باشد...
چادرت را بینداز روی دلم مادر...
دارد میلرزد....
پ.ن: "جان پناه" یعنی تو !
[۱] من همیشه به تصمیم اول ، احترام میگذارم . تصمیم اولی که به ذهنت میزند ، با همه ی جان گرفته میشود . تصمیم دوم ، با عقل ، و تصمیم سوم با ترس ... از تصمیم اول که رد شدی ، باقی اش مزه ای ندارد...
[۲] زیاد تو زندگی خطا کرده ام، خیلی بیشتر از تو؛ برای همین با آدم خطاکار راحت ترم. آدمی که یک بار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئن تر است از آدمی که تا به حال پاش نغلزیده... این حرف سنگین است... خودم هم می دانم. خطا نکرده، تازه وقتی خطا کرد و از کارتن آک بند در آمد، فلزش معلوم می شود، اما فلز خطا کرده رو است، روشن است...
[۳] ایراد از کروکِ بازِ مرسدس نیست. ایراد از باد نیست که داخل اتاق اتومبیل کوران می کند و می چرخد. ایراد از زلفِ آشفته هم نیست. ایراد از زنی ست که بلد نیست درست رو بگیرد.
[۴] گل گیر هایت سفید شد ولی آخرش نفهمیدی که همه ی حساب عالم ، همان جوان مردی است ... باقی ش سی چل کیلو گوشت و دنبه است.
《قیدار / رضا امیرخانی》
خدایا...چگونه تو را بخوانم در حالی که م ن...منم؟...
چطور کلمه به کلمه تو را صدا بزنم و پناه بیاورم سمت تویی که عظمتت را نشناخته ام؟...
از زبان همان منی تو را بخوانم که نه حکمتت را میفهمد و نه معنای رافت و رحمت بی مثالت را آن چنان که باید درک کرده است؟...
اصلا چطور میشود با این کلمه های ناقص و این زبان پر گناه؛ تو را خواست؟...
تو زبان چشم ها را خوب بلدی...زبان خیس و صادقانه ی چشم هایی که تو را ندیده اند ولی مومن اند به بودنت...
و بنده ای که راه دیگری بلد نیست...و سلاحه البکاء...
تو ولی جنس بی قراری های منشا گرفته از بی پناهی را میشناسی ؛ غربت ریشه دوانده در بغض ها را از بری... و همان زبان چشم های مان کافی ست...
+ مرا ببر به خودم...آن منی که خالق آنی
خیس نوشت:
نه فقط جمعه ها...هرروز روز شماست آقا . . .
دیروز پرونده ام را داده اند دستتان و باید حالا سرم را بیندازم پایین...
خدایا...بخاطر من و همه ی " عجل لولیک الفرج" هایی که لقلقه ی زبان مان شده نه ؛ بخاطر حال بد این روزهای جهان؛ باقی مانده ی نبودنش را ببخش به ما...
معنی چشم انتظاری را نفهمیدم ولی
جان مادرهای مفقودالاثرها العجل...
...................................
عنوان؛ مطلع دعای مقاتل ابن سلیمان از زبان امام سجاد(علیه سلام)است...
+: مصرع از محمدعلی بهمنی
مهمانید به خواندن این غزل :
ای عشق! دل دوباره غبار هوس گرفت
از من گلایه کرد و تو را دادرس گرفت
دل بازهم بهانه ی رفتن گرفت و باز
تا بال و پر گشود سراغ از قفس گرفت
گفتم به هیچ کس دل خود را نمی دهم
اما دلم برای همان هیچ کس گرفت
افسردگی به خسته دلی از زمانه نیست
افسرده آن دلی ست که از همنفس گرفت
لبخند و ریشخند کسی در دلم نماند
هرکس هرآنچه داد به آیینه پس گرفت
"فاضل نظری"
بشقاب های شام و مخلفات و متعلقاتش را جمع کرده ام.
کارهای آشپزخانه را کرده ام و حالا نشسته ام روی مبل هال.
محمد سرش توی گوشی اش است و روی چیزی دقیق شده است.
چند دقیقه ی بعد می آید کنارم و عکسی را نشانم میدهد.
_این روسری قشنگه؟
"فاطمه" را می بینم...که روسری طرح ابریشمی با گل های آبرنگی سرش کرده است...باهمان لبخند قشنگ دلبرانه و نگاه های مهربان همیشگی اش...
محمد دوباره سوالش را تکرار میکند.
می خندم. لبخند میزنم به سوال ناشی از دلتنگی اش، برای همسری که ده روز است جایی حوالی حرم امام رئوف، رفته است برای اردوی جهادی...
جواب سوالش را بلدم...الحق که محمد در انتخاب و خرید هم خوش سلیقه است...
و اضافه میکنم: البته که خیلی به فاطمه می آید...
ذوق کودکانه ای می دود در چشم هایش و تصدیق میکند...
ذهنم میرود سمت روزهای خواستگاری و عقد محمد و فاطمه...و منی که خواهر داماد بودم و واسطه ی ازدواج شان...یک سال و شش ماه گذشته است...
دلم برای فاطمه تنگ شده... خیلی تنگ...
برای همه ی روزهایی که...
می پرسم کی برمیگردد؟...
با حسرت محسوسی در نفس هایش میگوید جمعه...
خنده ام میگیرد از دل تنگ اش...
همه ی آن سال هایی که برادر من و پسر این خانه بود، کی اینقدر احساساتی بود؟...
پ.ن:
همیشه برای هم همینطور بمانند خدایا...
باشد؟...