چادرم را سپرده ام به خودت ...
شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۲، ۰۲:۰۷ ب.ظ
وقتی بلند بلند در کلاس می خندید چادرش درد میگرفت،
وقتی با فلان پسر کلاس،راحت می گفت و می خندید، نبض چادرش می ایستاد.
وقتی بخاطر دیرکردنش سر کلاس، با خنده و هزار عشوه و ناز قربان صدقه ی استاد می رفت، دل چادرش می گرفت.
وقتی صدای تق تق کفشش و بوی ادکلن فرانسوی اش در سالن می پیچید دل چادرش میلرزید.
وقتی از آرایش صورت اش چیزی کم نمی گذاشت، وقتی هزار نگاه و حرف دنبال چادرش بود، سر چادرش گیج میرفت...
وقتی داد میزد، بداخلاق بود، اعصاب نداشت و ... چادرش را غم میگرفت.
چادرش را دوست داشت، نه شاید عادت کرده بود روی سرش باشد؛
کنارش نمی گذاشت،
از روی سرش که سر میخورد می کشیدش جلوتر،
اما حجاب رفتاری اش را گذاشته بود کنار،
که هیچ، دل چادرش را هم شکسته بود...
و به قول "مسطوره" ، دل تمام کسانی که "اعتقاد سپیدی را برسر دارند"...
پ.ن:
ز دین ریا بی نیازم بنازم،
به کفری که از مذهبم می تراود:
عقیق هم از این قاعده مستثنا نیست و گاهی ممکن است چادرش بغض کند...
۹۲/۰۹/۲۳
جالب بود