.

حالم نه اصلن خوب نیست...تا بعد بهتر می شود...

پنجشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۱۷ ب.ظ
مانده بودم چطور کلمه ها را برای جواب دادن به تو کنارهم بگذارم... هرچه بود باید سرم را پایین می انداختم...نباید چشمم می افتاد در چشمت... آدم باید پای خودش بایستد...پای دلش...اما... باید جوری رفتار کرد که جای دفاع گذاشته باشی... من اما هیچ دفاعی دربرابر کج روی های دلم ندارم... بغض کردم وقتی گفتی تعریف کن، وقتی قهوه ای روشن چشم هایت برق زد... دلم لرزید... پشت فرمان که نشسته ای دوست داشتنی تری انگار...قبلا گفته بودم نه؟ تو مرا کم و بیش می شناسی... دو سال هم اتاقی خوابگاه ام بوده ای...دو سال مدام باهم زندگی کرده ایم...با تمام خنده ها و مسخره بازی ها و بغض های مان...همه را با هم گذرانده ایم... تو اما میدانی من حرف هایم را نگه می دارم برای خودم... با تمام عذابی که میدهد مرا... به قیمت کهنه تر شدن زخم هایم هم که شده، خیلی وقت است حرف هایم را نگه می دارم دیگر... تو این را خوب می دانی... اعتراف که میکنم انگار خرد میکنم دلم را...میشکنم...آرام آرام... اما وقتی اعترافی که قرار است از زبان من باشد، درمورد من باشد، از کلمه های تو سردر می آورد؛ حس اش برایم تلخ تر است...بیشتر می شکند مرا...تلخ تر خردم میکند... می فهمی؟ می فهمی چرا امروز حالم...؟ هی... تو مرا به اعتراف سنگینی رساندی امروز... اعتراف من از زبان تو سنگین تر است...دردش بیشتر است... جلوی مترو که ترمز زدی، دست دادم بیایم بیرون، دستم را نگه داشتی تا حرفم را کامل کنم. نشد اما...نشد و آخر حرفم را به ضمیمه بغض اش با تمام سه نقطه هایش قورت دادم. نشد و دوباره قفل در را زدی، تمام راه را فکر کردم...من نمیتوانم پای خودم بایستم...پای دلم بایستم.دلم قابل اعتماد نیست.... و نمی دانی... آدم با اخلاق یک نفر که کنار نیاید، میتواند رابطه اش را محدود کند من اگر با خودم کنار نیایم باید چه کنم؟ فکر کردم...فکر کردم...و آخرین پله برقی مترو، بغضم را.... بغضم را مچاله کردم در گلویم... فکر کردم به خودم...به حرف هایم...به آبرویم...به اشتباهاتم...به فکرهای "او"... نگاهم را که از آسفالت خیابان کشاندم روی تابلو های سر خیابان، دیدم مدت هاست خیابانی که باید راهم را کج میکردم سمتش رد کرده ام... می فهمی حالم را؟ دارم دق میکنم از آخرین روزهای پاییز بیست و یک سالگی ام... از اعتراف های سنگین دلم... از اینکه حتی تو هم امروز گفتی شان... پ.ن: حال مرا مپرس که هنجارها مرا، مجبور میکنند بگویم که بهترم...* (بیت از نجمه زارع)
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۹/۰۷
غـ ـزالــ

نظرات  (۴)

امیدوارم بعدت خیلی زود واست اتفاق بیفته
هم اتاقیت حتما خیلی بی فکر بوده که همچین حرفی بهت زده، نمیدونم بهش چی گفتی اما امیدوارم زودتر با خودت کنار بیای.
پ.ن: آدم میتونه هر چیزی که بخواد به هر کسی که دلش میخواد بگه، به کسی هم ربطی نداره!
پاسخ:
نه... من خیلی بی فکرم...نه اون... جز حقیقت چیزی نگفت...
اعتراف من از زبان تو سنگین تر است
پاسخ:
هوم ... دیدی الهام؟...
ندیدم
درک میکنم ولی