شرمنده اگر ندارد اشکال نیا...
درد داشتم...نه سیاهی شب را میفهمیدم و نه خورشیدی که بالا می آمد دنیایم را روشن میکرد...
نفس کشیدن سخت شده بود...یک درد ضربان دار نفس گیر و البته ممتد!
فقط تیک تاک ساعت بود...که دیرتر میگذشت...که رد نمیشد...که انگار قرار نبود مرا برساند به چند روز بعد.
صاحب زمانی که دیرتر میگذشت هم...شما بودید...
همان روزها بود که فهمیدم ما منتظر شما نیستیم....
انتظار صبر نمیشناسد...هرچه هست بی قراری ست و دویدن؛ حل کردن و حل شدن...
ساختن...هموار کردن برای زودتر آمدن...
ما هنوز به فلسفه ی "درد"...به بی قراری هرلحظه اش نرسیده ایم....
همین ...
پ.ن: اللهم عجل...لولیک الفرج...
خدایا...بیا و باقی مانده اش را به نفهمیدن هایمان ببخش...