مختومه
تسنیم، می ایستد کنار کتابخانه ام، چهارپایه را میگذارد زیرپایش.
تمام چهارسالگی اش را میریزد در چشم هایش و زیرچشمی نگاه میکند ببیند حواسم هست یا نه.
نگاهم را برمیگردانم روی جزوه و زیر عبارت "خط اول درمان" خط میکشم.
آرام گل رزی را که خیلی وقت است خشک شده؛ از کنار کتاب هایم برمیدارد و میرود پیش بقیه اسباب بازی هایش! می آیم بگویم "لطفا برش ندار" پشیمان میشوم و وانمود میکنم ندیده ام.
صدایش خطاب به عروسکش بلند میشود: "این گل رو برای شما آدامه کردم"(آدامه: آماده)
چند دقیقه ی بعد با شتاب بلند میشود برود سمت صدای زنگ تلفن؛ که پایش میرود روی گوشه ای از بازی هایش...خرد میشود...گلبرگ های سفید خشک شده....
هراسان برمیگردد سمت چشم های من.
نگاهم را از سفیدی گلبرگ های خشک شده میرسانم به تیله ی سبزچشم هایش...
-- اشکالی نداره خاله.
می آید سمتم: -یعنی دلت نشکست؟؟
خنده ام میگیرد...از آن خنده هایی که...
حواسش هست بارها گفته ام "دست نزن به اونا"
-اگر تو بخندی نه!
میخندد و خودش را در بغلم جا میدهد.
نفس میکشم بوی موهایش را... و فکرمیکنم به اینکه همه ی پرونده ها بالاخره باید یک روز بسته شوند...چه دادگاهی باشد؛چه نباشد.
انگشت کردن تو شمع های ژله ایم و همه ش رو کشیدن بیرون
ورقه آچارای رو میزمو برداشتن و رو همه شون منو کشیدن
کله ی مجسمه ای که خیلی سال پیش از باباشون هدیه گرفته بودم رو کندن
برق لبم رو نصف کردن
کتابامو از تو کتابخونم دراوردن و ورق زدن و همین طور رهاشون کردن
و منم انداختم شون بیرون و صندلی رو گذاشتم پشت در و دیگه هم راهشون ندادم تو !
بیخیال بابا !