پرنده فکر عبور است...فکر ماندن نیست...
هر سربازی
در جیبهایش
در موهایش
و لای دکمه های یونیفورمش
زنی را به میدان جنگ میبرد
آمار کشته های جنگ
همیشه غلط بوده است
هر گلوله
دونفر را از پا در می آورد
سرباز
و دختری که در سینه اش میتپد...
"مریم نظریان"
■■■
می گفت: هربار با دلهره ؛ با بغض رخنه کرده ته چشم ها؛
نگرانی اش را به کلمه هایش قرض میداد و از اعزام همسرش میگفت...از رفتن...از جنگ...
یک بار دوبار...سه بار...
این بار ولی بی دلهره؛ آرام؛ با بغض پر آرامشی که در نطفه خفه اش کرده بود؛
زل زد در چشم هایم و گفت: "علیرضا رفت" ... بی هیچ گریه و بی قراری ای...
انگار صبرش را وام گرفته بود از کسی که...
رفته بود...
برای بار آخر...رفت که دیگر برنگردد... و برنگشت...جایی حوالی حرم عمه ی سادات...
■■■
از اولش هم گفته بودم که سری از من
دیدی که من حق داشتم؟! عاشق تری از من
دلبسته ات بودم من و دلبسته ام بودی
اما رهایت کرد عشق دیگری از من
آتش شدی، رفتی و گفتی:" عشق سوزان است
باقی نماند کاش جز خاکستری از من"
رفتی و جا مانده فقط مُشت پَری از تو
رفتی و باقیمانده چشمان تری از من
فالله خیر حافظا” خواندم که برگردی
برگشته ای با حال و روز بهتری از من
من عاشق لبخندهایت بودم و حالا...
با خنده های زخمی ات دل می بری از من
عاشق ترینم! من کجا و حضرت زینب؟!
حق داشتی اینقدر راحت بگذری از من...
"سید تکتم حسینی"
آدم فکر می کند عادی می شود ... اما نشده بود
نشده بود و وقتی پیکر تکه تکه شده اش را آوردند
تکه تکه شد ... من دیدم خرد شدنش را ... من با همین دو چشم خودم دیدم له شدنش را ...