"گرفتار تر"
ساعت11شب بود...
حالش بد بود...خیلی بد.
ست سرم را وصل کردم و دیازپام را کشیدم توی سرنگ. از بالا تزریق کردم توی سرم و آرام هواگیری اش کردم.
نگاهی به دستش انداختم و بعد از "بسم الله" سوزن را وارد ورید "مدین کوبیتال" کردم.خون زد بیرون...اتصالات سرم را کمی جابجا کردم و خون که برگشت مطمئن شدم توی رگ زده ام...
یک دور کامل عوارض دیازپام را توی ذهنم مرور کردم...بیست میلی گرم دیازپام کم نبود...
چند ساعتی گذشت...بهتر نشد...درد از حد تحملش بالاتر زده بود....
از ضد دردها "کتورولاک" را انتخاب کردم...ساعت توی هال میگفت دیروقت است...2نصفه شب...
حاضر شدم.چادرم را سرم کردم بروم داروخانه.تنها نمیشد رفت.تنها نرفتم.
کتورولاک را هم کشیدم توی سرنگ و تزریق عضلانی...20ثانیه تزریق آهسته.
عوارضش را که سرچ کردم خیالم راحت شد.
اثر کرد...نفس راحتی کشیدم .... اولین تجربه ی تجویز و تزریق ام بود...
×××
آن شب را وسط آن همه استیصال به تو فکر کردم خدا...
که اگر نخواهی...اگر دلت نباشد هیچ مسکنی تسکین نمی دهد و هیچ ضد دردی آرام نمی کند...
حالا هم...بگذار دردها دست خودت باشد...مثل همه ی نفس های عمیقی که شبیه "آه" اند و اگر تو نخواهی حتی بالا هم نمی آیند...
تو حواست به دل و جان نازک بنده هایت هست...حواست به آستانه ی تحمل درد و مرز باریک بین صبرها و کم طاقتی هایشان هست...
پ.ن: آدمیزاد یک وقت هایی از خودش بدش می آید...