الحق که من منافق خوبی نبوده ام...
من بازیگر خوبی نیستم.
من بلد نیستم وقت هایی که هیچ سنخیتی با مشکل کسی ندارم؛ دست بگذارم روی شانه اش و بگویم "میتوانی روی من حساب کنی!"
من بلد نیستم وقت های بی حوصلگی ام وانمود کنم حواسم به حرف های طرف مقابل هست و میفهممش.
من بلد نیستم وقت هایی که بهم ریختگی ام علتی شده برای فاصله گرفتن از اطرافیان ، در جواب گلایه های بقیه از بی معرفت شدنم، اصرار کنم که اشتباه میکنند و من دوستشان دارم و در عین حال که حواسم بهشان هست ؛ فقط کمی سرم شلوغ تر شده است!
من بلد نیستم در مقابل دروغ های شاخ دار طرف مقابل لبخند بزنم و سری تکان بدهم که: "درست می فرمایید!"
من هیچ وقت یاد نگرفتم وقتی از کسی خوشم نمی آید توی چشم هایش نگاه کنم و ازش تعریف کنم!
چشم های من خیلی ساده خودشان را لو می دهند.من بلد نیستم ادای ذوق کردن از دیدن چیزی را دربیاورم...بلد نیستم وقتی کسی_چیزی را دوست ندارم وانمود کنم از دیدنش خوشحال شده ام...
من هنوز نفهمیده ام چطور میشود آدم وقت هایی که دلتنگی مثل خوره افتاده به جانش، خودش را بزند به آن راه و به روی خودش نیاورد.
من هنوز چیزهای زیادی را بلد نیستم که انگار بنابر رسم روزگار باید یادشان بگیرم...
پ.ن 1:
من چیزهای زیادی را بلد نیستم...مثلا دوست نداشتنت را...
پ.ن 2:
عنوان از "امیر مرزبان" است.
فهمیدی این که خنده تلخم تصنعی است؟
الحق که من منافق خوبی نبوده ام!
من یاد نگرفتم آدم این زمونه باشم.
خلاص