.

شادم تصور می کنی وقتی ندانی...

چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۱۲ ق.ظ
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند معنی کور شدن را گره ها می فهمندسخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمندیک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمندآنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا مردم از خواندن این تذکره ها می فهمندنه نفهمید کسی منزلت شمس مرا قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند....*     *: کاظم بهمنی     بعضی غزل ها را...هر چقدر هم که زمزمه کنی سیر نمی شوی...   ادامه مطلب...شاید حرف خاصی نباشد، اما هر کس حوصله اش آمد بخواند...لطفا" مرتبط با مطلب نظر بدهد...تا شاید....     شاید اگر بر می گشتم چهار سال پیش...هیچوقت فکر نمیکردم چنین آدمی شوم... شاید هیچوقت تصور نمی کردم این دست نوشته ها مال من باشد....این غم...از جنس دل من باشد.... از خوابگاه که آمدم...وارد خانه که شدم...در اتاقم را که باز کردم، پرت شدم سمت صفحات تلخ تقویم رومیزی ام و باران های چند سال پیش...خیس شدم... لرزیدم... هم دلگیرم...و هم دلم گیر است ... دل گیر که می کند میگیرد... دل که بسته باشی دیگر مهم نیست دلت گیر چه باشد... آدم باشد، مکان خاصی باشد و یا اصلا همین دستگیره ی در اتاقت باشد! به قول ""زلیخا: کار دل است دیگر!دلیل و منطق نمی شناسد!"" زبان آدمیزاد سر دلت نمیشود....حالا هرکار که بکنی نمی فهمد مثلا" این آهن قراضه ارزش دوست داشتن ندارد... حالا حکایت دل من هم...اما...ارزش داشت برایم.... آن اول ها شاید فقط دلت که بشکند، کمی دلت بگیرد غروب ها... بعد چند قطره اشک لحظه هایت را خیس کند... بعدتر دیگر حوصله ی گریه کردن و باران های پیاپی را نداری....حتی هوای بارانی هم اعصابت را بهم می ریزد... بغض هایت کهنه می شوند...زخم هایت عمیق تر...و روحت آسیب پذیر تر .... گاهی فکر میکنم دردهای جسمی خیلی مفید اند...لااقل باعث می شوند دردهای روحت را کمی فراموش کنی... لااقل تا زمانی که انکفالین ها به داد عصب هایت برسند... روزی چند بار هم که این قسمت از دردواره های قیصر را تکرار کنم خسته نمی شوم... انحنای روح من شانه های خسته ی غرور من تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است ... کتف گریه های بی بهانه ام بازوان حس شاعرانه ام زخم خورده است.... ... من ولی تمام استخوان بودنم درد می کند.....   خدا بیامرزد نجمه زارع را...چقدر بعضی غزل هایش را حس میکنم... مثل این: غم که می آید در و دیوار شاعر می شود ... تو دلت را جای من بگذار شاعر می شود.... *** میان همین دردها بود که شاعر شدم....غزل شدند بغض هایم.... میان همین غم ها بود که دلم را سپردم به آبی آسمان حرمش...شکسته های دلم را فقط بردم صحن قدس... میان همین ها بود.... این روزها ... دلم....بغضم....پاره های روحم...درد می کنند....و نمی دانم چرا هیچ چیز التیام بخش ذهن تب کرده ام نمی شود... نمی دانم این نفس هایی که با این بغض های کهنه بالا و پایین می روند....چه قدر دیگر....؟ فقط دلم میخواهد بدانم خدایی که آن بالا نگاهم می کند....لبخند می زند از دیدنم؟یا اخم.... نمیدانم این حرف ها مال ارامش بعد از طوفان است؟...یا طوفان دیگری در راه است...   چقدر کتاب "من او" امیرخانی را دوست داشتم....کاش فرصت بشود دوباره میان صفحه هایش قدم بزنم...برای بار چهارم...خیس شوم میان حرف های درویش مصطفی...حرف های علی فتاح... ""دل ادم مثل انار است...درست....باید چلاندش درست.... اما اگر دل آدم را بترکانند...باز هم مطبوعه؟دیگر شیره نیست....خونابه ست...""   این روزها بیشتر از هر زمان دیگری می خندم!عضله "ریزوریوس" ام بیشتر کار می کند... یعنی اصولا وقتی حالم خراب است بیشتر می خندم...لبخند می زنم....تا شاید بغض چشم هایم کمتر.... اما... شادم تصور می کنی وقتی ندانی لبخندهای شادی و غم فرق دارند..... حوصله ی یک زندگی جدید را ندارم...ولی انگار خیلی شدید به یک تغییر رویه  در زندگی نیازمندم!!   برای تو: برای کسی که آن قدر روحش به روحت نزدیک شده باشد که خراب شدن حالت را حس کند، برای کسی که دلیل تمام بغض هایش، خنده هایش، آرامش اش باشی... سخت است این که ... می دانستی ساده دل نمی بندم....کم پیش می آید کسی حواس دلم را به سمت خودش... حالا هم....هستی برایم... هرچند...از این به بعد سرم را که بر می گردانم به سمت روزهای گذشته...آهی می کشم، زخم هایم عمیق تر می شوند...و بغض هایم ناتمام تر... آخرش یک روز عادت می کنم.... ولی یادت باشد.... به قول خودت: من فقط بیست سال دارم... درد خیلی برای من زود است... گله نمی کنم...به اندازه ی تمام این بغض ها مدیونت ام... اما... کاش این قدر دوستت نداشتم.... میخواستم بگیرمت از دل....دلم گرفت...... منم که همیشه محکومم به احساساتی بودن و اینکه کلا منطق سرم نمیشود!! این دلیل های منطقی....حالم را به هم می زنند..... ه م ی ن ......
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۳/۱۰
غـ ـزالــ

نظرات  (۷)

۱۰ خرداد ۹۱ ، ۱۳:۳۱ سالهای صبوری
می دونم که روزی این بغض و این حال امروز ، به ایستادن دوبارت کمک می کنه ، چون خوب کشیدم این درد رو...
و حالا بیش از همیشه به خدا اطمینان دارم ...
پاسخ:
کلا دلم اهل سر به راه شدن نیست... ایستادن...احتمال دوباره زمین خوردن رو بالا می بره....... اما... دعا کنید کمر شکسته ی دلم و احساسم زودتر راست بشه...
سلام
گفتی مرتبط با مطلب بنویسید تا شاید...
یه خیلی چیز مرتبط داشتم. اما شاید فقط همین...
دلمان که می گیرد، تاوان روزهایی ست که دلبسته بوده ایم...
یادداشت یک دوستی بود. خوش می گفت...
یه بار هم قبلترها گفته بود: خاطرات هیزمهای خیسی هستند که با آتش زندگی نه می سوزند و نه خاکستر می شوند...
کلاً خوش می گفت...
خودش هم همین دردها را کشیده بود. دردش از همین جنس بود. همین دلبستگیها، همین خاطرات، همین دلتنگیها، همین...
پاسخ:
سلام عزیزم دکتر شریعتی میگه: دلمان که میگیرد تاوان لحظه هایی ست که دل می بندیم... کسی که دلم و لحظه هام پیشش گیر کرده هم...کلا خوش میگفت... فقط نمیدونم چرا... گفتم مرتبط نظر بدید شاید راه حلی برای کنار اومدن...
به قول دکتر شریعتی:
دو بیگانه ی هم درد از دو خویش بی درد یا نا هم درد با هم خویشاوندترند

پاسخ:
مثل اینکه همه مبتلا به اند... !
۱۱ خرداد ۹۱ ، ۰۹:۴۳ گمنام مثل پدرم
می دانی..؟
آدم های ِ ساده..
ساده هم عاشق می شوند..
ساده صبوری می کنند..
ساده عشق می وَرزَند..
ساده می مانند..
اما سَخت دِل می کنند..
آن وقت که دل ِ می کنند..
جان می دَهند..
سخت میشکنند..
سخت فراموش میکنند..
آدم های ِ ساده…..

پاسخ:
دقیقا ...
۱۱ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۱۶ شهره مامان مینو
مرتبط؟عالم و ادم هم بیایند برایت مرتبط بنویسند راه حل دل گرفته ی تو نمیشود...چرا ؟ چون هرکسی جوری دلش میگیرد...یک جور منحصر به فرد... بغضش خاص است ...مخصوص مخصوصه خودش...
اما من هم شاید یک روز بزایم این بغض را...ابستنم...ابستن بغضی غریب که هنوز بعد از چند سال تکان تکان میخورد...و گاهی یادم می اندازد که جایش تنگ است...باید بزایمش... روزی...
۱۴ خرداد ۹۱ ، ۰۵:۵۳ نرجس خاتون ،مامان طهورا بانو
شبیه منی.
خیلی شبیه...
باید ببینمت.



مثل سیگار است ، خاطــــــره !!!

حال می دهد ؛

اما






از درون می پوسانــــدت!!


دلت آروم..