[چند دقیقه مکث]
چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۰۱ ب.ظ
خیره شده ام به تاریکی جلوی رویم و چراغ های سوت و کور شهر...از ترافیک بدم نمی آید...وقتی که اجازه می دهد چند دقیقه ای بیشتر کنار تو باشم چرا بد باشد؟...تسبیح آویزان شده به آیینه جلوی ماشین جلو و عقب می رود...مثل آونگ...مثل فکر های من...صدایم میکنی و سرم را برمیگردانم سمت تو...به حرکت فرمان توی دستت زل می زنم و دلم میخواهد برای بار صدم بگویم "هیچکس به اندازه ی تو قشنگ رانندگی نمیکنه"و لبخند زده باشی...از همان لبخندهای آرام و مطمئن...سردم است و سه نقطه های حرف هایم هم یخ زده...دوباره صدایم میکنی... حرف میزنی...با کلمه هایت میفهمم که از ساکت بودن هایم می ترسی...خوب می دانی انگار پشت هرسکوت و نگاه های خیره ام به جلو؛ بغض سنگینی خودش را جا داده است...برای تایید حرف هایت سری تکان می دهم...دلم برایت تنگ شده...برای همه ی روزهایی که حالا سهم شان فقط نبودن توست...انگار رسم دنیاست...که باید همه ی دوست داشتنی هایت را ازت محکم بگیرد....پرت میشوم به همه ی روزهای قبل...به دلهره های تو....به قهوه ای روشن چشم هایت فکر میکنم که در تاریکی برق می زنند...رسیده ایم و باید پیاده شوم، کنار خداحافظی ام آخر حرف ام را با بغض ام قورت میدهم و تمام...دوست ندارم این روزها را...دوست ندارم.... دوست ندارم....
۹۴/۱۱/۱۴
آه؛ حتماً رسمِ دنیاست!
یکباری نوشتهبودم: من از اینکه کسی و یا چیزی را عمیقاً دوست بدارم، میترسم، از بس که پُرم از خداحافظی و ازدستدادن و از دسترفتن...
خداحافظی و ما ادراک خداحافظی...